از سمت نقاش به سوی ایستگاه شفاخانه پیاده میآمدم. کسی همراهم نبود تا مسیر پیاده روی را با او بیایم. خودم، خودم را مخاطب انتخاب کردم، از خودم میپرسیدم و جواب میدادم. گاهی هم صداهای فروشندگان توجهم را به خود جلب میکرد. همینطور میآمدم، از روبهرویم کسی میآمد و او آشنا به نظر میرسید. نزدیک شد دیدم لباس دراز سیاه، ماسک سیاه و چادر آبی کمرنگ به سرش دارد، یک خریطه هم در دستش است. به چشمانش نگاه کردم. دیدم خودش است. همان شازیه بلند بالا و زیبا. از خوشحالی به هم لبخند زدیم در یک گوشه ایستاد شدیم و سلام کرده همدیگر را در آغوش گرفتیم. از احوال همدیگر پرسیدیم.، در جریان احوالپرسی لحن شازیه تغییر کرد و راه گلویش را بغض گرفت. پرسیدم شازیه خوبی؟ اشک از چشمانش جاری شد و سرش را تکان داد. نگران احوال پدر پیر و مادر مریض و سه خواهر کوچکش شدم. دوباره گفتم: فامیل خوبند؟ باز سرش را تکان داد و گریه کرد. دیگر چیزی نگفتم تا اینکه کمی راحت شود. بعد از چند دقیقه که آرامتر شد، گفت: خواهر جان از تو و از خدایت میشه یگان کار برایم پیدا کن، فرق نمیکنه چه کار باشه؛ پاککاری، قالینبافی یا هم هر کاری دیگر. با آه سرد از درونش گفت: کسی باور نمیکند ما نان برای خوردن نداریم، کسی حتا باورش نمیشود ما امشب یک نان خشک به سفره نداشتیم. گفت: قبلاً پدرم کراچی دستی داشت. در این دو سال دیگر کاری برایش پیدا نمیشود. در این دوسال بیکار بیکار است. گفت: قبلا پدرم حداقل روز صد یا صدو پنجاه افغانی در روز پیدا میکرد و نان خشک ما میشد و آن زمان تصور میکردم بعد از تمام شدن مکتب وارد دانشگاه میشوم و یک کاری خوب پیدا میکنم و زندگی ما را تغییر میدهم. فقط یک سال دانشگاه رفتم و دیگر بیهدف و بیروزگار ماندم. در این روزها مانتو برای موره جیلی میآوردم و هر دانه چهل افغانی است. فقط هفتۀ یک مانتو کار میکنم. از چهل افغانی که چیزی ساخته نمیشود. با شنیدن درد دل شازیه سخت ناراحت و ناامید شدم و برای حالش گریه کردم. گفتم باشه خواهرم تلاش میکنم یگان کار برایت پیدا کنم. در حالی که میدانستم هیچ کاری برایش پیدا نمیتوانم. هیچ کاری! و گفتم نگران نباش، خدا بزرگ است، حتما کمک میکند. گفت آری مگر چه وقت؟
شازیه دوباره دستم را فشرد و گفت منتظر خبرت هستم، و خدا حافظی کرد رفت.
نویسنده: رقیه رضایی