همیشه روبهرویم مینشست. چشمان سیاه و بزرگی داشت، لبان نازک و چهرهای زیبایش همیشه خندان بود. موهای سیاه و درازی داشت. بعدها تا بیخ گوش کوتاه کرده و چند تار از پیش رویش را زرد رنگ کرده بود. رنگ موهایش زود جلب توجه میکرد. دستان لاغر و باریکی داشت. از دیگر دوستانش کوچکتر و ضعیفتر بود. اما رفتارهایش متفاوت از دیگران بود. صمیمانه حرف میزد، در لحن گفتارش احترام خاص موج میزد. خوب گوش میکرد و خوب حرف میزد. همین خاص بودنش بیشتر من را مجذوب خودش کرده بود. دوست داشتم همیشه او را ببینم و از او بشنوم. یک روز دیدم سما کنار مریم برخلاف روزهای دیگر در پشت سر نشسته بود. مصروف به نظر میرسید. رویش را هر طرف میچرخاند و با دیگران صحبت میکرد. متوجه شدم یک حلقهای سفید در دستش است و با او مصروف است. گاهی از دستش بیرون میکشید و گاهی هم در دستش دور میداد. چیزی نپرسیدم چون نخواستم در میان جمع دوستانش کم بیاید. ناگهان مریم شروع به حرف زدن کرد، مریم که شاد و حاضر جواب بود گفت: «استاد به سما حلقهای نامزدی روان کرده. بعد از این سما حلقهای نامزدیش را در دستش میکند، نباید دهن دروازه انظباطها برایش چیزی بگوید. شما با انظباطها در این مورد صحبت کنید که به سما چیزی نگوید.»
اول فکر کردم مریم باز شوخی میکند. گفتم: «مریم جان این چگونه شوخی است که تو میکنی چرا سما را اذیت میکنی؟»
با خندهای بلند گفت: «استاد شوخی نمیکنم. سما یک سال شده با پسر خالهاش نامزد است. خالهای سما با خانوادش آلمان هستند. همین حلقه و چند جوره لباس و لوازم هم روان کرده.»
طرف سما نگاه کردم دیدم خودش هیچ حرفی نمیزند و با همان حلقهاش مشغول بازی کردن است. آرامتر از هر روز دیگر بود. هیچ سوالی از سما نپرسیدم. نخواستم در میان هم سن و سالهایش جوابهای سنگین بدهد. تا اینکه زنگ زده شد و همه از صنف خارج شدند. سما هنوز بیرون نرفته بود. گفتم: «سما کتابخانه بیا و کتاب داستانی قصههای خوب برای بچههای خوب در کتابخانه است. بیا ببر و بخوان خلاصهاش را تا هفته بعدی بنویس.»
سرش را با علامهای تاکید تکان داد. پایین آمدم دیدم لای کتابها همان کتاب را جستوجو میکند. صدایش کردم: «سما اینجا بیا.» زود آمد به دستش نگاه کردم حلقه را برخلاف دیگران در انگشت وسطیاش کرده بود. حلقه بزرگتر از انگشتان باریکش بود. پرسیدم: «سما امروز حرفهای مریم واقعیت داشت؟»
گفت: بله.
دوباره پرسیدم: «تو چند ساله هستی؟»
گفت: «یازده»
گفتم: «هنوز تو صنف پنجم هستی نامزد شدی؟»
با لحن متفاوت گفت: «پسر خالهام دو سال از من بزرگتر است او سیزده ساله است. مادرم به خالهام زنگ زد و گفت: سما را به جاوید میدهم هر وقت کمی کلان شد بیایید و ببرید. مادرم گفت: اگر سما کلان شود حتماً پدرش به یکی از بچههای خواهر یا برادرش میدهد. دوست ندارم سما نیز مثل من از فقر و بیچارگی رنج ببرد. شما در جای بهتر زندگی میکنید و سما هم زندگی بهتری خواهد داشت. خاله و شوهر خالهام قبول کردند. بعد از چند وقت برایم پول فرستادند. به مادرم گفتند برای سما چند جوره لباس بگیرید و شیرینی تقسیم کنید تا همه خبر شوند که سما نامزد جاوید شده است. مادرم بازار رفت، برایم یک جوره لباس گلابی باربی خرید و یک جوره لباس عروسک سفید که مثل لباس گودیام بود. دو جعبه کلوچه و نقل و نبات هم آورد به عمهها و کاکاهایم روان کرد. از پارسال که صنف چهار بودم نامزد شدم.»
سما گفت: «چند روز قبل مادرم باز به خالهام زنگ زد و پول خواست تا برایم لباس گندافغانی بخرد عروسی دختر مامایم است. مادرم گفته به سما موبایل هم بفرستید هنوز موبایل روان نکرده فقط پول و همین حلقه را روان کردند. خالهام گفت: بعد از این هرجای رفتی همین حلقه را به دستات بکن تا سالبعدی طلایش را روان میکنم.»
سما از چیزهای حرف میزد که باور کردنش برای من محال بود. هنوز در ذهن سما همان تصویر باربی و لباس عروسک گودیش چرخ میزد. سما هنوز در دنیای کودکی سیر میکرد نه دنیای بزرگسالی که برایش ساخته بودند. گفتم: «خوب حالی کتاب را بگیر و به صنف برو.»
حرفهای سما باورپذیر نبود او را اینگونه اسیر دنیای خود ساختهای شان کرده بودند.
نویسنده: رقیه سعادت