نویسنده: عبدالله شریفی
با هربار خوانش رمان بوف کور چیزی که از همه بیشتر جلب توجه میکند، این جملات است که ” میخواهم برای سایه ام بنویسم”، ” میخواهم خودم را به سایه ام معرفی کنم”، ” سایه ام با ولع هرچه را مینویسم میبلعد”. این جملات به طرز وسوسه بر انگیزی مخاطب را به چالش کشید و مخاطب قرار میدهد که، صادق هدایت چه میخواهد بگوید؟ پشت این جملات فانتیزی چه را پنهان کرده و برای چه مینویسد و سایه اش چیست؟ آیا منظورش از سایه، همان سایه فروئیدی و لکانی است یا چیزی غیر از آن؟
هر نقد که راجع به این اثر خواندم، پاسخ در خور این اثر پیدا نتوانستم. شاید بعضی سوالها پاسخ ناپذیر است و اصلا برای پسخ دادن مطرح نشده است؛ بلکه شبیه ضربه است در هر بار مواجه شدن، انسان را به شوک می اندازد و وادار میکند که دنبال پاسخ بگردد. دنبال یک چیز نا ممکن. دنبال چیزی که اصلن وجود ندارد. دنبال هیچ.
برای اینکه خودم را بتوانم از دست این سوالها رها کنم، دست به قلم میبرم، شاید بعد از نوشتن بتوانم نفس راحت بکشم. مطمئینم آنچه را که مینویسم پاسخ نیست، حتی ممکن است لایههای را برایم بگشاید و در معرض سوالهای بی پاسخ فراوان قرار خواهند داد.
به باور من این رمان سراسر طغیان است، طغیان علیه فراموشی. طغیان علیه هیچ. آنچه که خلاف مسیر نویسنده جریان پیدا میکند. جریانی که فقط مربوط ادبیات میشود. نویسنده هیچ کاری نمی کند جز فراموش کردن. با نوشتن هر متن، نویسنده به سمت فراموشی پیش میرود. چون آنچه را قرار است و تصمیم دارد فراموش کند را مینویسد. او در سرتاسر نوشته اش به فکر فراموش کردن است. اما ادبیات برعکس عمل میکند، نویسنده هرچه بیشتر و عمیق تر به فکر فراموش کردن باشد، متن به همان اندازه سرکش تر و بی رحمانه تر علیه فراموشی طغیان میکند.
صادق هدایت از آنچه که میترسید، از دردهای که بر او مستولی شده روح و روان او را میخورد، دردهای که فرار از دست آنها ناممکن به نظر میرسد، تنها راه مقابله با انها فراموش کردن اش است و بس، کافکا وار دست به نوشتن میزند. او از تبدیل شدن به خنزیر پنزیر و صفت لکاته داشتن متنفر بود، لذا خواست آنها را بنویسد تا از آنها فرار کند و یا در نهایت به فراموشی برسد. کافکا وقتی برای نویسنده شدن تصمیم میگیرد؛ میگوید که: اگر قرار بود به سرنوشتش نرسد آنگاه تنها راه صادقانه، نرسیدن به این سرنوشت راه نویسنده بودن میبود.
و یا به گفته موریس بلانشو؛ هدایت از آگاهی با نوشتن به سمت نرسیدن به فراموشی پیش میرود.« بلانشو در کتاب ادبیات و مرگ میگوید: ادبیات و نوشتن عبارت از رفتن از:(…) نرسیدن به:(…) است»( بلانشو، ص: 135).
هدایت دست به خلق نشانهها میزند، نشانههای که از آن متنفر اند، میخواهند به آنها نرسد و یا حد اقل آنها را فراموش کند، را خلق میکند. هیچ نشانه ای بیرون از خودش و جهانش نیست، بلکه هر چه هست در جود خودش است. پس تنها کاری که میتواند، خودش را نظر به زمان و موقعیت زیستی اش قطعه قطعه میکند برای آنها شخصیت میآفریند، هویت انسانی میبخشد و در نهایت برایش جایگاه اجتماعی تعریف میکند.
در اینجا زن اثیری حد است. او هستی است که قالب حد ظاهر شده است. با از بین رفتن و مردن زن اثیری هستی ذات و اسالتش را از دست میدهد. ( هستی همان حدی است که همه چیز به سمت آن روی دارد). او به سبکی و بی ذاتی هستی پی میبرد، پی میبرد که چقدر این حد، این هستی پوچ است.
راوی دو ماه و چهار روز دنبال گم شده اش می گردد. دنبال آنچه که فکر میکند زندگی و هستی اش وابسته به او است، او را میخواهد. این خواست فراتر از یک خواهش معمولی است و تا مرز جنون میکشاند.
این خواست یک خواست غیر مشروع و نحس است. خواست که جز یأس نتیجه دیگر ندارد. ای خواهش روز 13 فروردین( حمل) در ذهنش متبلور میشود و سیزدهم نحس که باید بدَر شود، بدر نمیشود، بلکه ادامه میابد. آنقدر ممتد میشود که در نهایت بعد از دوماه و چهار روز زندگی راوی را با مرگش( مرگ زن اثیری) وارونه و حتی نابود میکند. راوی مجبور میشود، در شب دست به تکه و پارچه کردن هستی اش میزند، او را تکه و پارچه کرده در چمدان جای داده و در نهایت در زیر گل نیلوفر( در جهان مردگان) دفن میکند.
راوی یک مقصر است نه به دلیل این که قاتل است. نه به دلیل تجاوز، بلکه به دلیل نا شکیبایی. او صبر نمیکند که در روز زیر نور خورشید زن اثیری را ببیند. بلکه در شب/ در تاریکی محض با هستی اش مواجه میشود و در شب کار تمام میشود. دنیای شب دنیایی مردگان است و دنیای روز دنیایی زندگان. به این دلیل است که همه چیز را در شب تمام میکند و به میرایی همیشهگی برسد. تقصیر از این بزرگتر در محاکمه ادبیات بزرگتر نمیشود. و جزایی آن محکوم زیستن و زندگی کردن است در یک جهان پوچ.
این اتفاق در شب اتفاق می افتد تا یک شاهکار ادبی خلق شود. شاهکارها در آغاز به درخشندگی و فریبندگی در حال محو شدن است.
تاریخ همیشه با خشونت حرف میزند، زبان تاریخ زبان خشونت است و رد پای تاریخ رد پای ویرانی و جنون است. برای بیان و نمایش جنون اش گاهی چرخشی به سوی ادبیات و هنرهای دیگر دارد. ادبیات و هنرهای دیگر است که جنون تاریخ را برای جوامع بشری مخصوصن جامعه ادبی-هنری به نمایش در میآورد وجریان تلخ و ویرانگر تاریخ را به شکل تلطیف شده و یک لذت جنون وار به مخاطبینش اریه میدارد.
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است: انسان به جهان پردرد و رنجی پرتاب می شود و کم کم پی می برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد: جرعه ای آب گورا، نگاهی به سوی آسمان ( به سوی پنجره خداوند) و یا نوازشی.
راوی این کار اش را انجام میدهد تا لذت ببرد. یک لذت جنون وار. لذتی که ناشی از درد عظیم زاده میشود. لذت چه کم و چه زیاد تنها تعلق به فردی است که آن را تجربه می کند. او این لذت را به قیمت نابود کردن هستی اش هستی اش میپذیرد و تجربه می کند.
او زندگی اش را قمار میزند تا به زن اثیری برسد. اما اینکه آیا موفق میشود یا خیر! او موفق نمی شود. بلکه در این کار شکست میخورد. او شکست میخورد تا ادبیات خلق شود و یا به گفته موریس بلانشو« این شکست است که، روح اثر است».
ژرژباتای در کتاب ادبیات و شرارت میگوید؛ برای طغیان علیه جهان واقع دو راه وجود دارد که معمول ترین و مربوط ترین این راه نفی عقلانیت است. این نفی علقانیت بر اساس معیارها و موازین جهان عقلانی شر، جنون و بی خردی نامیده میشود. تراژیدی همه مذاهب میل غریزی به شکستن مرز عقلانیت این جهان دارند که جهان محاسبه گر قادر به تحمل آن نیست. این میل ضد خیر و یا شر است.
این فقط در ادبیات یا جهان غیر ارگانیک اتفاق می افتد. چون جهان ادبیات مسوول نظم بخشی و عقلانیت نیست. ادبیات جهان سیال است و میتواند هرچیزی باشد و هر حدی برای آن شکستنی است.
اما پاسخ بهای این شکستن برای نویسنده است. آنچه نویسنده محتمل میشود شکست بزرگ و نفرین نابخشودنی است.
راوی میخواهد زن اثیری را در جهان قانونهای عقلی و جهان لکاتهها و رجالهها بیاورد. اما او برخلاف میل راوی در شب خودش را تسلیم میکند تا در آنجا بمیرد و در عوض خودش، مرگش مسیر میشود و یک نقش قلم دان. این تاوانی است که نویسنده میپردازد و تا آخر عمر محکوم به نقاشی نقش قل دان است.
او حتی نمی تواند به زن اثیری برسد. بلکه به زن اثیری نیز خیانت میکند. او را قطعه قطعه میکند و در چمدان به بندش میکشد. آن وجودیکه(اگر بتوانم به آن کلمه وجود را بکار برم) آزادی مطلق است و یک کل واحد، بر آن تجاوز میکند. به کل بودنش، به خودش، او را تکه تکه میکند. بدنش را در بدن او میچساند. بدنی که نباید به هیچ بدن فزیکی لمس داشته باشد. از همه بد تر او که از نور فرار کرده به تاریکی محض پناه میبرد. با این عمل اش راز مگوی را فاش میکند. اما راوی او را در مقابل نور قرار میدهد و اول چراغ نفتی و بعد هم دو تا شمع روشن میکند. تا مرگ او حتمی شود. پرونده مرگ اش تکمیل گردد.
اما چه میتوانست بکند؟ آیا چنین نمیکرد؟ آیا او میتوانست که تجاوز نکند کشش و بی قراری که بر او غلبه میکرد را چگونه رام میکرد؟ اگر در مقابل این کشش و میل بر تجاوز مقاومت میکرد، به نیروی کشش و الهام هنری – به طور کلی- خیانت کرده بود.
او از نور فرار میکند به شب. به تاریکی. اما راوی او را در مقابل نور قرار میدهد. راوی نمی خواهد که به او دست یابد و ازدواج جادویی برسد. بلکه هدف او فاش کردن و رویاریی با هستی محض است، حتی اگر به قیمت از دست رفتن خودش باشد، میخواهد حد( هستی) را نه به لباس چشم نواز و زیبا، لباس سیاه که زیبنده تنش است ببیند. بلکه میخواهد او را لخت و در عریانی هولناک و ویرانگر (مستی دیونیسوسی)ببیند.
بنا بر این اثر او ضد اثر است و علیه فراموشی میشود .او با کارش اثر را در مرز ویرانی قرار میدهد. تا با اندکترین زلزله و تکانی اثر از هم بپاشد و از نو خلق شود و بپاشد و از نو خلق شود آن قدر که این جریان با روبرو شدن هر مخاطبی باز آفرینی شود نه به هیٲت اثر قبلی بلکه متفاوت تر و تازه تر و ویرانگر تر.
زن اثیری نماد نویسنده حقیقی و راستین است. نماد آنچه که نویسنده دست به قلم میبرد و آنچه خواهان بیان آن است. ازن اثیری چیزی نمیگوید، زبان به سخن گفتن باز نمی کند. چون او در کلمه نمیگنجد او منشا کلمه است، منشا زبان و نهایت منشا زندگی است.
این حالت است که راوی نمیتواند حتی یک کلمه با او بگوید و چیزی را که میخواهد بگوید نمیتواند فقط می تواند نقاشی کند، آنهم نقش قلم دان. به این خاطر است که رنج نویسنده بی نهایت است و اثرش نیز نااثر است. شاید بتوانم این وضعیت را” زندگی در فقدان” بنامم.
این خصلت است که اثر را به سمت نرسیدن رهنمون میسازد، تا به آن معنا بخشد. در فقدان است که مردن هرگز پایان نمیرسد. هرچه پیش میرود به نامیرایی مرگ نزدیک میشود. تا اینکه زن اثیری را زیر گل نیلوفر دفن میکند. دفن کردن هستی در مرگ.
روای جز زبان چیزی دیگری ندارد، پس مجبور و محکوم به نوشتن است. مینویسد تا فراموش کند. بی آنکه بتواند فراموش کند. هیچ کس را مخاطب قرار میدهد. تا بدون آنکه بخواهد، را مخاطب قرار داده باشد. سایه اش مگر همه ضمیرهای کنشگر نیستند که در مواجهه با اثر، یک اثر جدید را برای خودش خلق و نو آفرینی میکند؟ اگر چنین است، پس ضمیر ( من) نیز تنها ضمیر او نیست. بلکه ضمیر جمع کلی است.
با دفن کردن زن اثیری و رسیدن راوی به خانه اش قسمت اول ختم میشود. اما راوی را وادار میکند که به سمت منشا در حرکت باشد، این حرکت، حرکتی بی پایان و درد ناک است. برای این است که به تریاک و افیون پناه میبرد.