هایکو، شعر عمق است. اصلاً شعر، عمق است. شعر صورت نیست که دیده شود. هرچه دیده شود شعر نیست. آنچه که خواننده میبیند پوستهای است که در ناموارۀ شعر پیوسته است. به همین خاطر کشف را جزء ذاتیات شعر قلمداد کردهاند. شعری که عمق بیشتری داشته باشد، مانایی بیشتری دارد. شعر حافظ، سعدی، بیدل، مولانا و … چون عمق زیادتری دارند، پایدارترند. در هرجهانی رؤیت میشوند و بر فرازها میایستند و ندایی را در میدهند که تا منتهی الیه زمان و مکان میرسد و آتش میزند.
البته اشتباه نشود که منظور ما از «عمق» تنها اندیشه و بینش فلسفی یا عرفانی که در شعر این بزرگواران هستی یافتهاند، نیست؛ بلکه هم ژرفای معنا را شامل میشود و هم ژرفای صورت را. به تعبیر دیگر «عمق»، همان جهان ناپیدای معنا و صورت است. ظاهر و باطن، هردو را در ردای خویش میپیچد. چنان گره میزند که ید بیضایی هم قادر نیست آن را به آسانی باز نماید. برای راه یافتن به «عمق» هزار ترفند و تکنیک شعر را باید آموخت. سالها دود چراغ خورد و به تلمذ آفرینندگان شعر نشست تا یک دریچه را از صد دریچه گشود.
و این را هم نباید پنداشت که خداوندگار، خود قادر متعال است و میتواند آنچه را آفریده، بازنمایی کند و به دعای خیرالبشر لبیک گوید. نه، چنین نیست. او آنچه را خلق کرده، به خواننده وا نهاده است. خواننده نیز خود شریک خلقت است با خداوندگار شعر. برخی از آنچه ناتکمیل مانده، خواننده به اکمال میرساند. با اینکه او از مبدأ وحی شعر هیچ سر رشته ندارد و شأن نزول را نمیداند، باز هم وقتی کلمات را قاطی هم میکند و یا در نظم واحدی آن را درمیآورد، جهان دیگری برای خود میآفریند؛ جهانی که زیاد ارتباطی با جهان خالقش ندارد. جهانی است که به تار خامی بسته است. کلمات همان تارخامیاند که شاعر و خواننده را کنار هم آورده و به خوان واحدی نشانده است. اگر نباشد، هیچ شناخت و پیوندی میان شاعر و خواننده وجود ندارد. اصلاً نه شاعری وجود دارد و نه خوانندهای. از اینرو این تار خام خیلی هم نقش دارد. میانجی بین خواننده و آفرینشگر است. اگر هم کمی تأمل کنیم خودش سلطان جهان خود است.
از این که بگذریم، هایکو همان جهان واقعی شعر است. اگر شعر را معنا پنداریم، هایکو آن مغز معناست. چیزی که ما او را «عمق» معنا کردیم. سادهتر بگویم، هایکو گردابی است که معانی را گردخود جمع میکند. معنا در هایکو دورهم میگردد و میگردد تا صدفی زان میان بیرون آید. برای اینکه آفتابیتر شود این معنا، به این نمونه دقت کنید:
روزهاي بهاري، كوه كوچك بينام پيچيده در مه صبحگاهي (باشو)
اول به ظاهر این شعر نگاه کنیم. «روز» با «صبح» عاشقی دارد. «بهار» با «مه» همسایه است. «کوچک» با «بینام» خوایشاوند است. «پیچیده» با «بینام» هماغوش. تنها میماند «کوه». «کوه» هم با «کوچک» رو در رو میایستد و رابطۀ «تضاد» میان آنها ایجاد میشود. پس همهچیز این شعر میشود رابطه. یعنی همان عشق بیسامان. معنای ابتدایی که از آن به وجود میآید این است که در یکی از روزهای بهاری، مه صبحگاهی آن کوه کوچک را فرا گرفته است. کل مطلب همین است. اما وقتی برویم لایهها را باز نماییم و خطوطی ریزی که روی پردههای آن لایهها نوشته شدهاند را بخوانیم در مییابیم که بلی، پشت این ظاهر آرام و خلوت، شورشی از جنس معنا موج میزند. «باشو» با این شعر پیغام میدهد که مه صبحکاهی دور یک کوه (کنایه از سختی) کوچک ( نشانه معصومیت) پیچیده است. واژگان کلیدی این شعر «مه» و «کوه» است. رابطه میان آن دو «تضاد» است؛ «تناقض» آشکار. نرمی و سختی. این یک صورتی از «عمق» است. صورتی که از ظاهر آشکار کلمات به دست میآید. از ساختار جسمانی و روابط عاشقانۀ واژگان حاصل میشود. اما صورتهای دیگر نیز دارد. قاعدتا خوانندهای جز من (نویسا) نیز در معنازایی این شعر شریک شود. جز آنچه من دریافتهام او نیز بیابد. قسمتی از کار مشترک منِ نویسا با تویی خواننده بازگشایی آن رمزی است که کلیدش دست خود شاعر است. برای پیدا کردن این کلید باید به جان و جهان شاعر نگرست. محیط او را جستجو کرد. خطوط زندگی ذهنی او را کاوید. بر قلههای بزرگ اندیشه او راه یافت. این امر نیاز به بسیار زمان دارد. باید فرسخها راه شیری را بپیماییم تا به بیتالحیات شاعر برسیم.
القصه…
نویسنده:محمود جعفری