تمنا مهرزاد هستم، شاعر و نویسنده، متولد سال 1376 شهر هرات، افغانستان. فارغ التحصیل از دانشکده تعلیم و تربیه هرات (دیپارتمنت ادبیات دری)
از 6 سال بدین سو عضو انجمن ادبی هرات بوده و روی شعر موزون کار میکنم.
قالب شعریام عموما غزل و چهارپاره است. و با محتوای عاشقانه، اجتماعی، و دربرگیرنده مسائلی همچون فقر، جنگ و خشونت علیه زنان است.
مجموعه شعریام تحت عنوان (شهری که بریده گیسوانت را) در زمستان سال 1399 از سوی انجمن ادبی هرات و به همکاری انتشارت قدس به چاپ رسیده است.
در کنار مطالعه شعر، به فلسفه و علوم اجتماعی و دین، نیز علاقه دارم.
1
افتادهام از غُربتم روی هواپیما
میگیرم از سردی بازوی هواپیما
بوی غریبی، بوی غم، بوی هواپیما
آه از سیاهِ چشمِ جادوی هواپیما!
مرگ مرا از سر بگیرید، از همین اکنون!
تاریخ را در چشمهای من ببین اکنون!
آوارگی ام را تماشا… آفرین! اکنون-
دیگر شدم بیسرزمین تَ…تر… ترین اکنون!
چیزی شبیه گرگ خنده، زوزهی آدم
من بخیههای بیشمار آدمیزادم
یک تاولم، یک زخم چرکین، یک بدن، کم کم
رفته تمام شعرهای شادم از یادم!
چیزی شبیه گرگ خنده در سرم مرده است
گویا سگی افتاده در دور و برم؛ مرده است!
در استخوانهایم زنی نامحترم مرده است
من زندهام! من زندهام! اما سَرم مرده است…
با من جدا کن این جهان را، از هواپیما
این شعرهای نيمه جان را از هواپیما
از خاطرم اندوه نان را از هواپیما
آهنگ سرخ ساربان را از هواپیما
این چند تکه استخوان را از هواپیما
بیرون بیانداز آسمان را از هواپیما!
2
بر زبانم به غیر نامِ و چند
رگ و شریانِ واژه متصل است؟
یک؟ دو؟ سه؟ نه بیشتر: صدها!
غیر نامی که پوچ و منفعل است
با رگی در میان حنجرهام
خفتهاند و صدای شان کسل است
در دهانم به غیر نام تو نیز
نامهایی عجیب میرقصند
بوی سیگار میدهند و عرق
با کمی بوی سیب؛ میرقصند
نیمه شبها، کنار پنجره با
دختری نانجیب میرقصند
قلب من تند میتپد برود
از سر لخته های خون بپرد
از سر لختههای یادِ تو که
همهجا هست تا کنون؛ بپرد
از میان سیاهرگهایش
مثل فوارهی جنون بپرد
در دل آینه فرو رفته ست
چشمهایش سیاهچالهی مرگ
چای مینوشد و غزل، اما
استکانش پر از تفالهی مرگ
مثل سنگینیای که افتاده
روی خواب هزار سالهی مرگ
و نفسهای آخرش آرام
خسته، از میز کارش افتادند
از کنار دقیقهها روی
ساعتی از قرارش افتادند
که بُرید از خودش، به خانه رسید
تکهها از کنارش افتادند…
3
شبیه شعرِ تَری در دهان من هستی
و یا بزرگترین استخوان من هستی
که ایستادهای و راه میروی در من
هميشه تاب و توانم؛ توان من هستی
همیشه محکم و ساده، همیشه پشت سرم
شبیه ریزترین مهره های در کمرم
شبیه شانهی شعری که میخورد به سر
چهارپارهای از شعرهای تازه ترم!
که تکههای سرم را اتاق میریزد
و روی روسریام چای داغ میریزد
و دستهای مرا، از میان باغچهام
بهار میشکند، در اجاق میریزد!
و “خاکِ خاک پذیرنده” ام؛ که بادْ مرا
شبی به گوشهی آغوش آسمان انداخت
“ستارههای مقوایی” مرا دزدید
و ماه، غصهی شب را به جان مان انداخت!
میان دامن سُرخم دوباره چرخیدیم
همین که پشت سرِغم، دوباره چرخیدیم
به جرم رابطه با آفتاب، حرف زدیم
به جرم رابطه با هم، دوباره چرخیدیم
شبیه شعرِ تری در دهان من هستی
بگو چگونه ترا بیدهان صدا بکنم؟
که ریشه های منی؛ پیچ خورده در شعرم
بگو چگونه ترا بشکنم، جدا بکنم؟
4
از استخوانِ شاعری ناشی چکیدی بر
سلولهای ناقص و چرکینِ یک دختر
دارد هوایت میپرد از خواب رگهایش
دارد به دنیا میخلد این شعرهای تر
دارد به دنیا میخلد، زخم است؟ یا سوزن؟
یا نه شبیه غدهای بدخیم در گردن؟
شاید لباسِ خوابِ خوش رنگی که شبها… نه!
شاید شبیه لکهای در گوشهی دامن…
یا تخت خوابی منتظر، در ساعتی ممتد
که نیمه شبها از خودش، در خواب میافتد
روی زنی که بارها از چشمش افتاده
که نیمه شبها در سرش میرفت و میآمد
بیرون کشیدی از سرت، انگشت پایت را
برداشتی از روی کلکین چشمهایت را
آرام پیچیدی خودت را دور تنهایی
انداختی کنج اتاقش زود جایت را
زخم است یا تاول؟ دهانت را نمیبندی؟
این روح مست و نیمهجانت را نمیبندی؟
خیلی شبیه مادرت هستی به زیبایی
موهای غمهای جوانت را نمیبندی؟
دارد به دنیا میخلد دندان شیریات!
گاهی میان شاعران هم جبهه گیریات
میخارد از شعری سرت، از گریهای چشمت
در شهر میپیچد صدای سر به زیری ات…
5
و آخرین غزلت را برای سگ بدهی
به بیتهای مریضاش، غذای سگ بدهی
شده غزل بسرایی صدای سگ بدهی؟
صدای سگ بدهی، بوی استخوان مستت
کند، شراب شبِ سرخِ آسمان مستت
کند، به هوش بیایی و ناگهان مستت…
و مثل چای سیاهی که بعد نان مستت…
که از پیاله بریزی و استکان مستت…
بنوشی ات؛ و لبانی که بیدهان مستت
که از خودت بروی، کنج خانه گم بشوی
…..
تو اتفاق غریبی، که دیر افتادست!
که ناگهان وسط این مسیر؛ افتادست!
میان دامن دنیای پیر افتادست
و بره ای که در آغوش شیر افتادست!
که در دهان شبی خسته، گیر افتادست
چه ناگزیر در این ناگزیر افتادست!
میان تلخی عطری زنانه گم بشوی
…..
کنار شب بنشینی؛ دوباره عق بزند!
و روی “صورت ماه” ات، ستاره عق بزند!
و شعرهای ترا نیمه کاره عق بزند!
و شعرهای ترا این جهان لگد زده است
و ارتفاع ترا آسمان لگد زده است
به بودن تو زمین و زمان لگد زده است
که ناشیانه خزیدی به زیر چادر مرگ
که روسری سیاه تو مانده برسر مرگ
ترا دوباره صدا میزنند: دختر مرگ!