بازنویسی: محمودجعفری
یکی بود و یکی نبود. در روزگاران بسیار دور، میان مسلمانان و کفار جنگ سختی درگرفت. مسلمانان که با قدرت و نیروی ایمان میجنگیدند، هرروز مناطق تازهای را تصرف کرده به پیش میتاختند. پیشروی آنها ادامه داشت تا اینکه رسیدند به شهر کابل. کابل در آن زمان ساحۀ کافرنشین بود. چون شهر کابل در میان کوههای بلند قرار گرفته بود، پیشروی مسلمانان به سختی صورت میگرفت. بالاخره خط دفاعی دشمن شکسته شد و مسلمانان وارد شهر شدند.
در میان لشکر اسلام مرد دلیری بود که «لیث بن قیس بن عباس» نام داشت. او یکی از فرماندهان نامآور و جنگی عرب بود. وقتی خشمگین میشد کف از دهنش بیرون میآمد و با دوشمشیر به جنگ میپرداخت. دشمن با شنیدن نام او، پا به فرار مینهاد.
جنگ در دو طرف رودخانه کابل ادامه داشت. دشمن میدانست که اگر با این مرد رو به رو شود، هرگز جان سالم از میدان نخواهد برد. از اینرو در پی چارهای میگشتند. سرانجام در نزدیک بالا حصار کابل که اکنون به نام «شاه شهید»[1] یاد میشود، در یک کمین، سر او را از تنش جدا کردند. اما ناگهان دیدند که او بدون داشتن سر دارد میجنگد و از کشته پشته میسازد. لشکر دشمن از پیش و مرد بیسر از پشت. دشمن در میان خانهها پناه بردند. زنان و کودکان هم از دریچههای خانههایشان جنگ را تماشا میکردند. در این هنگام زنی که سر از دریچه خانه بیرون کرده بود، دید مرد تنومندی بدون این که سر در بدن داشته باشد، دارد میجنگد و صفوف دشمن را یکی پی دیگری میشکافد. چون چشم زن ناپاک به تن بیسر این جوان مؤمن افتاد، در همانجا از پا نشست و دردم جان به حق سپرد.
بعد از سرد شدن جنگ، جنازۀ او را همانجا دفن کردند. امروزه آرامگاه او به نام «زیارت شاه دوشمشیره» یاد میشود و زیارتگاه خاص و عام است.
منبع:
جاوید، عبدالاحمد. (1390). افسانههای قدیم شهر کابل. چ 2. کابل: انتشارات امیری.
[1] . امروزه این منطقه را که سر فرمانده اسلام در آنجا دفن شده است، «شاه شهید» مینامند.