تقریبا دو هفته میشود، خودم را در صنف خوشنویسی ثبتنام کردهام. وقتی آنجا میروم حس و حالم بهتر میشود. آنجا هر کس با خود مصروف است، یکی حرف ها را کنار هم قرار داده از آن کلمه میسازد و یکی هم پنسل را در دستش گرفته آرزوهایش را نقاشی میکند و یکی هم از روزمرهگیهایش قصه میکند.
با کسی زود دوست نمیشوم، در هرجا با یک نفر یا دوتا بیشتر دوست صمیمی پیدا کرده نمیتوانم.از دوران مکتب یک دوست صمیمی دارم و از دوران دانشگاه هم سه دوست صمیمی ودر این مکان و در این مدت با یک دختر خانم دوست شدم.
نامش مریم است، چشمانش آبی رنگ و چهره سفید و قد نسبتا بلند دارد.
او میگوید: «من دوست دارم درس بخوانم و تحصیل کنم و یک نقاش ماهر شوم؛ اما فامیلم اجازه نمیدهد. حالا که بهانه آمدن طالبان را قرار داده پیش از آمدن طالبان مرا از مکتب منع کردند. اگر اجازه مکتب رفتن را میداشتم، امسال صنف دوازدهم مکتب میبودم و سال بعد امتحان کانکور میدادم.»
از مریم پرسیدم؛ چرا خانوادهات اجازهی درس خواندن را برایت نمیدهد؟
گفت: «در قوم ما رسم و رواج نیست که دختران تحصیل کنند، فقط سن و سال شان که به هشت و نه سال رسید، باید کار و بار خانه را یاد بگیرد، آنها دوختن،آشپزی،لباس اتو کردن،جارو کردن خلاصه کارهای خانه را یاد میگیرند.چون، وقتی عروسی کرد نشود که یاد نداشته باشد.»
وقتی مریم قصه میکرد بغضم گرفته بود و حالم بد میشد.
مریم گفت:«دختران را خیلی زود به شوهر میدهند؛ اگر کدام دختر سن و سالش از ۲۰ بالا برود دیگر کسی خواستگارش نمیآید.»
مریم ۱۷ سال عمر دارد و خیلی با استعداد است فقط دو هفته میشود در صنف نقاشی میآید؛ اما،بسیار نقاشی های قشنگ میکشد.
دیروز استاد گفت: «مریم تو خیلی زود رشد کردی کافی است به تو مدل بدهم تو از آن هم قشنگ نقاشی میکنی.»
مریم از فامیلش پنهان به صنف نقاشی میآید. او میگوید؛«من به بهانه کورس خیاطی اینجا میآیم تا آرزوهایم را نقاشی کنم.»
مریم به بسیار مشکلات مادرش را راضی کرده تا در صنف خیاطی ثبت نام کرده و این حرفه را یاد بگیرد.
او گفت:«تمام روز در خانه مصروف دوختن یخن، بغچه هستم به بهانه کورس خیاطی به صنف نقاشی میآیم، خدا کند که فامیلم خبر نشود واگر نه اینجا را نیز مثل مکتب از رویم میگیرد.»
استاد گفت:«پس چی وقت کار خانگی ات را انجام میدهی؟» گفت:«وقتی همگی شب خواب کردند من چراغ مبایلم را روشن میکنم تا نقاشی کنم.»
مرضیه رضایی