حبیب فرامرز، نویسنده
برای هر جامعهای، آبدات تاریخی آن از سرمایههای ارزنده محسوب میشود و بیانگر ریشهی فرهنگی آن جامعه در طول تاریخ است. از عمدهترین اهمیت آبدات تاریخی، میتوان به زنده بودن و در دست داشتن آن اشاره کرد. آبدات تاریخی جدای از عرضه آن به علاقهمندان و بازدیدکنندهگان و کمک به صنعت توریسم کشور، به عنوان یک پشتوانه و شناسنامه ادبیـتاریخی برای نسل حاضر و نسلهای بعد است که با افتخار و اتکا بر داشتن چنین اصالت فرهنگی و هویتی بر مبنای آن، خط سیر زندگیشان را ساخته و گام برخواهند داشت.
به عبارت دیگر، آبدات تاریخی و میراثهای فرهنگی، کتابهای جامعیاند که قابلیت تفهیم مطالب وسیع و فراتر از متن برای هر گوینده زبانی را شکل میدهند و عمق فرهنگ و اصالت هویت یک جامعه را برای سایر ملل و فرهنگهای مختلف، به معرفی میگیرند.
چندی پیش فیلم کوتاهی از خانقاه بهاءولد پدر خداوندگار بلخ (مولانا جلالالدین محمد بلخی) را مشاهده کردم و بر آن شدم که به عنوان یک شهروند افغانستانی حرفهای دلم را -که شاید حرفهای دل خیلی از هموطنانم باشد- بنویسم.
شاید شخصیت بهاءولد و به خصوص فرزند او مولانا جلالالدین بلخی -که در ادبیات فارسیزبانان شهره افواه خرد و بزرگ است- بر کسی پوشیده نباشد؛ اینکه روزگاری (اواخر قرن ششم) در بلخ صاحب نام و نشان بوده است و از وعظ واعظانه و خطبههای عارفانهی او بلخ در میان طالبان علم از مرکزهای بزرگ دانش و فرهنگ محسوب میشد. تا آنجا که در برابر دانش و تدبیر بهاءولد، پادشاهان خوارزمشاهی نیز سر تعظیم فرود میآوردند و از دانش و تدبیر او در امر حکومتداری نیز بهره میبردند. مولانا که بیشترینه او را با پسوند بلخی میشناسند، روزگاری در خانقاه پدرش در بلخ –که امروزه به لطف بیتوجهیهای مسوولان ویرانهای بیش از آن به جا نمانده است- کودکیهای خودش را زندهگی کرده و در و دیوار آن بوی بازیهای شیرین کودکانه او را به خود گرفته بود. آنچه عبدالحسین زرّینکوب از احوال زندهگی مولانا نگاشته است، میرساند که او در سن ۱۲/۱۳ سالهگی همراه پدرش بهاءولد از زادگاهش بلخ کوچید. به باور وی، دشوار است که رفتن آنها را از بلخ کوچیدن نامید، چون از دلایل برمیآید که کلمه «فرار» مناسبتر است تا «هجرت» که برای رفتن بهاءولد و فرزندش ذکر کرد. به باور زرینکوب در نتیجهی برخورد نادرست سلطان محمد خوارزمشاه با نمایندهگان مغول و کشتن آنان، انتظار میرفت بلخ مورد هجوم مغولان واقع شود، لذا بهاءولد و فرزندش به رغم عشقی که به بلخ داشتند، به نیشابور متواری شدند و سپس به بغداد و در نتیجه به قونیه پناه بردند. مولانا و پدر اما کودکیهای خود را در بلخ و خانقاه و کوچه و پسکوچههای بلخ جا گذاشتند. گویی آن دو، تمام ادامه زندهگی خود را به یاد بلخ بودند. زرینکوب در این خصوص مینویسد: «مولانا با گذشت سالها از یاد بلخ و سفر به مقصد آن یاد میکرد.»
در حوزه فارسیزبانان، نام مولانا و بلخ را پیوسته به هم میدانند. گذشته از پیشینهی تاریخی -که در دوره سلجوقیان یکی از کانونهای بزرگ علمی و فرهنگی عصر محسوب میشد- بلخ را خاستگاه پدیدآورنده قرآن پهلوی ذکر میکنند. اینکه مولانا گنجینهای در حوزه زبانی و فرهنگی ما است و روزگاری افتخار داشتن این اعجوبه را داشتهایم، بایستی بالید و آن را ثروتی دانست که از آن برخورداریم، اما شواهد از برخوردی که تا کنون با میراث بهجامانده از مولانا و پدرش داشتهایم، حاکی از چیز دیگری است و بیانگر حکایت غمگینی از غریب ماندن خانقاه و میراث پدر و فرزند. همچون خیلی چیزها، این خانقاه را به باد فراموشی سپردهایم. برخلاف بسیاری جوامع که زمین و زمان را به هم میبافند تا شاید لنگهی کفشی بیابند و با نسبت دادن آن به بزرگان و مفاخر ادبیـتاریخی مهر تأیید بر سهم خود در میزبانی آنان بر تاریخشان بکوبند، در کشور ما بزرگانی که تا به حال به وفور مستنداتی از زندهگی آنها وجود دارد، نه تنها آن طور که بایستهشان است مورد توجه واقع نشده، بل به اثر بیتوجهیها، این مستندات روزبهروز به نابودی کشیده میشوند. تا کنون بسیاری از این نمونهها براثر ریزش برف و باران از بین رفتهاند و یا هم آخرین تقلایشان را برای زنده ماندن میکنند، که اگر بدین منوال به پیش برویم، نابودی کامل آنها را شاهد خواهیم بود. شاید دور از انصاف نباشد که بگوییم در حفظ و نگهداری آثار فرهنگی هیچ وقت مستقل عمل نکردهایم و همواره به حمایتکنندهای چشم دوختهایم تا از روی رغبت و دلسوزی در خصوص مشکل موجود، سرمایهای تخصیص دهد تا در زمینه گامی برداریم.
باری در سال ۲۰۰۷م رییس جمهوری ترکیه از اراده دولتش برای بازسازی زادگاه مولانا خبر داده بود و این خبر خوشی بود برای فرهنگدوستان و هر آن که عشق به مولانا و آثار گرانسنگ او را داشت. از آن وعده تا به امروز قریب به ۱۲ سال میگذرد، ولی طی این مدت در این خصوص گامی برداشته نشده است.
با توجه به ویدیویی که چندی پیش از خانقاه بهاءولد از ولایت بلخ منتشر شده بود، جز چند ستون با سقفها و دیوارههای فروریخته، چیز دیگری به چشم نمیخورد. سوال اینجا است که آیا باید همیشه منتظر یک حامی مالی باشیم تا در خصوص حفظ آبدات فرهنگی و تاریخی حرف بزنیم و گام برداریم؟ آیا مسوولان وزارت اطلاعات و فرهنگ بر این موضوع و بسیاری از موضوعات دیگر در خصوص حفظ آثار باستانی و آبدات تاریخی وقوفی دارند تا به داد این غربت و مهجوریِ یادگار بهاءولد و فرزندش –که اگر حرف از افتخار باشد همیشه سنگ آن را به سینه میزنیم و وی را از داشتههایمان میدانیم- و نمونههای بسیاری نظیر این رسیدهگی کنند؟
چشم دوختن به دیگری برای احیا و بازیابی میراث فرهنگی، برای کشوری که دارای فرهنگ و تاریخ مستقل باشد، کار مناسبی نیست. لااقل در این زمینه باید خود اراده کنیم و گام برداریم. افتخار ورزیدن کلامی بسنده نیست و با «حلواحلوا گفتن دهن شیرین نمیشود.» در سال ۲۰۱۶ که سخن از ثبت مثنوی معنوی به عنوان میراث مشترک دو کشور ایران و ترکیه در یونسکو رسانهای شد، در پی اعتراضات گسترده از سوی مقامات رسمی کشور، جامعه مدنی و فعالان فرهنگی، توجه بسیاری از سراسر جهان به زادگاه و پیوند مولانا با بلخ معطوف شد و توجه بسیاری را بر این امر برانگیخت و البته گام مثبتی در حراست از سرمایه و حریم فرهنگی کشورمان نیز به نوعی برداشته شد. اما چرا آنچه که عیان است را به بیان و استدلال برسانیم؟ داشتههای ما در خصوص زندهگی مولانا و زادگاه او هر کدام شاهد و مدرک محکمی است در پاسخ به ادعاهایی که هر کدام تلاش دارد پیوند این بزرگِ فرهنگی را با فرهنگ و ریشه یکی از زبانهای رسمی کشور ما کمرنگ سازد.
امیدوارم صبر مسئولان از انتظار به کمک و یا تعلل در توجه به این مهم به سر رسد و برای دفع واقعه قبل از وقوع تدابیر بسنجند و الاّ «از پشت آبِ رفته، بیل به دست گرفتن» نه دردی را التیام میبخشد و نه خردمندانه مینماید.
/انتهای پیام/