بهار از منظر حافظ و مولانا
محمود جعفري
نوروز میرسد. سالي میگذرد و سالي میآيد. زمستان سر در لاك خويش میكند و بهار باشادابي كامل چهره میگشايد. درختها به شكوفه مینشينند. سبزهها جلوة ديگري میيابند. گلها تن میآرايند و بلبلانِ مست به نغمه سرايي میپردازند. درنتيجه طبيعت حيات تازهاي میيابد.
تغيير «حال» طبيعت، جلوههاي ظاهري آنست. اما آيا انديشيدهايم كه در اين «صورت» زيبا و دلگشا، «سيرت» زيباي ديگري هم هست كه نگاه مان را به خويش میخواند؟
شكي نيست كه جدا از صورت، سيرتي هم وجود دارد. آن چه را ما به چشم میبينيم غير آن است كه به دلهاي اهل «طريقت» راه دارد. به عبارت ديگر دو نوع طبيعت وجود دارد؛ يكي آن كه به ديده «آيد» و ديگري آن كه به ديده «درآيد». يكي وجود عيني و شهودي طبيعت است و ديگري وجود معنوي و ادراكي آن. در وجود عيني طبيعت جز ماده چيزي ديده نمیشود. درختها پس از يك خواب زمستاني بيدار میگردند. گلها شكوفه باز میكنند و عطر میپراكنند. سبزهها از نو سر بر میكنند و رشد طبيعي خويش را كمال میبخشند. اما در وجود باطني طبيعت، هزاران «وجود» سر از خاك برمیكشد و در جان عاشق، جهاني را میآرايد. به نظر میرسد اين «وجود»، «وجود حقيقي» عالم بوده باشد؛ چرا كه «هستِ» ظاهر، حكايت «حالِ باطن» را میكند و در پرتو آن شكل خويش را فراچنگ میآورد. همانسان كه جسم آدمی جز پوست و گوشت و استخوان چيزي نيست بلكه روح و جان است كه او را قوام بخشيده و راه میبرد، ساير ماديات هم در شعاعِ «هستِ» «جان»، صورت يافتهاند. ليكن اين كه آن «جان» چيست و چگونه میباشد، از قوة ادراك ما بيرون است. ما از درك آن عاجز میباشيم. البته منظور از درك جان، درك واقعي آن است ورنه هر چشمِ دلي، میتواند به درون پرده راه بَرد. اگر اندكي از خود بيرون آييم و چشم به درون دوزيم به آساني میتوانيم دريابيم كه چه رازها در درون اين پردة خموش جريان دارد. از همينجاست كه فرق يك شاعر و عامی روشن میشود. شاعر نگاهش را به درون طبيعت میكشاند ولي يك فرد عادي تنها به چشم جسماني اكتفا میكند. همچنان كه يك انديشمند هيچگاه در ظاهر يك پديده باقي نمیماند بلكه در موج بيكران هستي شنا مینمايد، يك شاعر نيز سَیل گل را مد نظر ندارد. او هميشه سعي میورزد تا به دنياي اسرار راه يابد و از جهان «ضمير»، خبر تازهاي به دست آورد. شاعران بزرگ معمولاً كساني بودهاند كه توانستهاند تا دلِ درياها راه بروند و بر عمق اقيانوسها منزل گزينند. در ميان شاعران پارسيگوي میتوان از حافظ، مولانا جلالالدین بلخي، سعدي، عطار نيشابوري، حكيم سنايي غزنوي، بيدل، صائب، خيام، باباطاهر و… نام برد. ما براي اين كه توانسته باشيم بهار را از منظر اين بزرگان ببينيم، به چند شعر از اين ميداندارانِ جاودانياد توجه میكنيم. نخست سري به خانة حافظ میزنيم:
صبا به تهنيت پير میفروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آن كه جوشد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقهپوش آمد
زخانقاه به ميخانه میرود حافظ
مگر زمستي زهد ريا به هوش آمد
قبلاً بايد دانست كه حافظ يك عارف است؛ عارفي كه مسلك و مشرب ويژة خود را دارد. او در عرفان خويش با ريا و تظاهر مخالف است و شديداً از آن بیزاری میجويد. در مسلك حافظ «رندي» تنها راه وصل به حقيقت میباشد. ميخانه (كه مقصود باطن عارف كامل است) به ديدة او قداست برتر از جايگاهي دارد كه زاهدان ريايي در آن پناه میبرند. حافظ ميخانه را جاي هوشانگيز میداند و خانقاه را محلي براي ذكر و و عظ و ريا.
با توجه به اين نکته، حافظ نشاط و خرمی را حاصلِ نخستينِ بهار به حساب میآورد. بهار در نگاه حافظ موسم عيش و طرب است. فرصتي است براي شادماني؛ چه اين كه در اين مقطع سال، طبيعت در حالت شكفتن و جواني میباشد. جواني، شادابي و نخوت را در ذات خود دارد. لهذا اگر خواجة شيراز میآيد بهار را اين گونه توصيف میكند:
صبا به تهنيت پير میفروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
در حقيقت آدمی را به خوانش اصل و جوهرة هستي دعوت میكند. او معتقد است كه شادابي و سبزينگي، جوهر اصلي طبيعت را تشكيل میدهد. در عين حال كه بهار را فرصت «عيش» میخواند اما «عيش» را در آن میداند كه انسان از خود وا رهد و در پناه معشوق خويش مأوا گزيند:
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آن كه جو شد اهرمن، سروش آمد
«تفرقه» در بيت فوق به معناي گسستن انسان از حق (در پي نسبت دادن او همه چيز را به سعي خويش)، میباشد. حافظ خواننده را دعوت میكند به اين كه چشم بگشايد و به آفرينندة بهار دل ببندد. در وجود او خود را فنا سازد و هرگز در بند رنگها «جان» نبازد:
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
بعد از اين اشارت، زبان به نقد میگشايد. زاهدان ريايي را نابينايان حقيقت میخواند و میفرمايد:
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقهپوش آمد
حافظ به اين باور است كه طبيعت تنها به كساني حقيقت خويش را آشكار میسازد كه چشم دل را وا نمايد و از طريق دل خانة معشوق را بجويد. او رمز رسيدن به معشوق را در دوري از زهد و تقواي ريايي میداند. «ميخانه» به نظر او محلي است براي شناخت و تفكر :
ز خانقاه به ميخانه میرود حافظ
مگر زمستي زهد ريا به هوش آمد
همين نگاه عارفانه به طبيعت و بهار را در غزل ديگر وي نيز میبينیم:
نو بهار است، در آن كوش كه خوشدل باشي
كه بسي گل بدمد باز و، تو در گل باشي
من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
چنگ در پرده همين میدهدت پند ولي
و عظت آنگاه كند سود كه قابل باشي
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد كه زكار همه غافل باشي
نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي
گرچه راهي است پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
حافظا! گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي
حافظ در اين شعر نيز نگاه عارفانه دارد. بهار در منظر او جلوهگاهي است از زودگذري، عيش و نشاط، پندآموزي و فرصتي براي درك و شناخت بيشتر. او از خواننده میخواهد تا قابليت درك را در خويش بالابرده بال و پر دهد. از فرصت پيش آمده سود كامل ببرد و هميشه در طلب كمال سعي ورزد. او عقيدهمند است كه اگر شناخت حاصل گردد، تمام رنج و غم دنيا از دل میرود و رسيدن به منزل آسان میشود:
گرچه راهي است پر از بيم زما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
اما باید دید که مولانا چگونه با بهار برخورد میکند؟ آيا عارفان حافظ در نگاه مولانا هم وجود دارد يا مولانا صورت ديگري از طبيعت را مشاهده میكند؟
امروز روز شادي و امسال سال گل
نيكوست حال ما كه نيكو باد حال گل
گل را مدد رسيد زگلزار روي دوست
تا چشم ما نبيند ديگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كرّ و فرّ و رونق لطف و كمال گل
سوسن زبان گشوده و گفت به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامهدران رسيد گل از بهر داد ما
زان میدريم جامه به بوي وصال گل
گل آنجهاني است نگنجد دراين جهان
در عالم خيال چه گنجد خيال گل
گل كيست؟ قاصديست ز بستان عقل و جان
گل چيست؟ رقعهايست ز جاه و جمال گل
گيريم دامن گل و همراه گل شويم
رقصان همیرويم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
زنده كنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر كنيد شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خليل از پي وفا
در دعوت بهار ببين امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچهوار
میخند زير لب تو به زير ظلال گل
مولانا در اين شعر به چند موضوع اساسي اشاره میکند:
- نشاط و سرزندگي طبيعت از خصايص اوليه بهار است. همزمان با رسيدن فصل بهار طبيعت نيز چهرة ديگر به خود میگيرد. گل میشكفد و چهرهها نيز در ساية آن لبخند تازه با خود میآورند.
- همچنان كه در نگاه عارفانة حافظ يادآور شديم، مولانا نيز از شكوفايي طبيعت فهم و درك ديگري دارد. گلي را كه در اينجا بو میكند، يك صورت ظاهري دارد كه در بيرون انعكاس يافته است ويك صورت باطني دارد كه تنها در چهرة معشوق قابل رؤيت میباشد. به باور او، گلِ اين جهان جلوهاي است مختصر از گلِ روي دوست:
گل آنجهاني است نگنجد دراين جهان
در عالم خيال چه گنجد خيال گل
- مولانا نيكويي حال خويش را در نيكويي حال گل میداند و وجود او را عامل وجود خويش میشمارد. در حقيقت اشاره میكند به «وحدت وجود».
- مولانا هرگونه تغيير را در مسير طبيعت نشانهاي از كمال به حساب میآورد. در انديشة او شادي و غم هردو محصول كمال طبيعت میباشد. تحولاتي كه در عالم خلقت اتفاق میافتد رمز تكامل آن به حساب میآيد، نه عيب و نقص خلقت.
- مسئلۀديگري كه در اين شعر مطرح شده عشق است؛ عشقي كه ميان گل و بلبل وجود دارد. عشق بلبل ناشي از خصال گل است:
سوسن زبان گشوده و گفت به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
خداوندگار بلخ میفرمايد: اسرار اين عشق را تنها میتوان از زبان سوسن شنيد؛ يعني اي طالب حقيقت! چشم دل وا كن و اسرار عشق را از زبان طبيعت خاموش بشنو! چنانچه در شعر حافظ نيز ديديم.
- به نظر مولانا اين عالم نمادي از جهان ديگر است. پيام جهان ديگر را به گوش ما میخواند. او جایگاه عالم ديگر را به ما تعريف میكند. به اين تربيت هم نامه و خط است و هم نامهرسان؛ اما ما بايد به خويش آييم و در پي درك خويش دامن ببنديم:
گل كيست؟ قاصديست ز بستان عقل و جان
گل چيست؟ رقعهايست ز جاه و جمال گل
- رجعت به اصل، موضوع ديگري است كه در اين شعر مطرح شده است. مولانا بهار را آيينة رجوع انسان به اصل پاك خود میداند. او معتقد است كه اصل پاك انسان همان دين فطري محمد است:
گيريم دامن گل و همراه گل شويم
رقصان همیرويم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
- نكتة آخر اين كه بهار در ديدگاه مولانا بيداري طبيعت است كه پس از يك خواب طولاني دوباره جان میگيرد نه اين كه حيات خويش را از نوآغاز نمايد:
زنده كنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر كنيد شما پر و بال گل
به اين ترتيب میبينيم كه حافظ و مولانا از بهار تعريف ديگري را ارايه میدهند و آن را جلوهاي از جهان ديگر میشمارند كه در پي يك خواب زمستاني بار ديگر بيدار میشوند. به اين طريق میتوان بهار را درسي براي آخرت و جهان علوا دانست.