عجب صبري!
عجب صبري که ما داريم
گهي در دست آن بوديم
کنون در دست اين هستيم
يکي بر ما سرود سرخ مي خواند
که اين آهنگ کار و کارگردانان آزاديست
دگر با ضرب شلاق سوي مسجد رهنمون مي شد
که اين راه خدا و شيوة ايمان و آباديست
مگر ما منکر دينيم؟
يکي آمد به جبر اين ريش ما از بيخ بتراشيد
دگر آمد بروي ما دوصد نفرين ها پاشيد
يکي گفتا بلند است ريشتان کوتا نماييدش
دگر آشفت که کوتاهي قصور اهل دين باشد
و شرم مردم روي زمين باشد
عجب صبري که ما داريم.
* * *
يکي زندان ها از پيکر بي جان ما انباشت
دگر تخم تفنگ و کينه را در سرزمينم کاشت
يکي دروازه و کلکين و فرش خانه را دزديد
دگر غمنامه هجرت بدستم داد
و امر کوچ!
– آنجا جز پدرسک- هيچ نشنيدم
عجب صبري!
* * *
به اين هم صبر بايد کرد
به اين دموکراسي ايکه پا و سر نمي داند
سمند مست خود بر نقش استبداد مي راند
يکي در فکر نانست و دگر افسانة کاخ بلند ذلت خود خوب مي خواند
يکي در بستر خونين
دگر در سفره رنگين
يکی مي نالد از درد و دوايش اشک خونين است
دگر مست است از دوشينه جام و ساغر و مينا
يکي در فکر يک قرص جوين از بام تا شام است
و در انديشه فرداي ناکام است
دگردر فکر کندوي زر و شب هاي پاريس است
و نور از چشم خورشيد بلند با فتنه مي دزدد
عجب صبري که ما داريم.
* * *
در اين صبري که ما داريم
زمين و آسمان با اين بزرگي آفرين ها گفت
«بړۍ» مشکل که ما از دست اين همسايه ها داريم
«بهوت» رنجي که از آزارشان ما سالها داريم
از آنسو فوج استبداد
عجب! با ديده هاي سرمه سا و سبحه و سجاده مي آيد
به زيرکاسه ايمان يک نيم کاسه مي آرد
که من داعيي راه و رسم و آيين خدا هستم
و منجي شما هستم
ولي با راکت و با بم
به اين بيچارگي کو چاره ديگر؟
«شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين حايل»
هنوز هم صبر بايد کرد.
عتیق الله “ساحل”