خیلی وقت نیست که فهمیدهام زندهام. جایم گرم و نرم است، اما حیف که خیلی تنگ و تاریک است. برای بازی کردن نمیتوانم زیاد تکان بخورم. از طرفی هم میترسم از دست و پا زدنم مادرم دردش بگیرد. اما گاهی که دلم برای نوازش کردنش تنگ میشود، پایم را به دیوار خانهام میکوبم.. او زود میفهمد و از آن سوی دیوار پوستی، لمسم میکند..
مدتی است که میتوانم صداها را بشنوم. اولین صداهایی که میشنیدم من را میترساند اما کمی بعد به این صداها عادت کردم؛ صدای جریان خون، تپش قلب و نفسهای مادرم! این صداها کم کم به آهنگی تبدیل میشدند که میتوانستم با آن مادرم را بیشتر بشناسم. مثلأ وقتی صداها تندتر میشدند میفهمیدم ترسیده یا ناراحت است و گاهی هم که صداها آهسته و منظم بود حدس میزدم که آرام و خوشحال است.
اولین باری که صدای مادرم را شنیدم، احساس آرامش عمیقی کردم. او در حالی که نوازشم میکرد، آرام حرف میزد و گاهی درمیان حرفهایش میخندید. از صدای خنده مادرم، احساس شادی کردم. شروع کردم به چرخیدن و تکان دادن پاهایم! در همین وقت بود که فهمیدم من و مادر تنها نیستیم! صدای درشتی در میان صدای مادر به گوشم خورد. از شنیدن آن صدا خودم را جمع کردم. صدا هر لحظه نزدیکتر و بلندتر میشد. برای چند لحظه بیحرکت بودم اما وقتی فهمیدم مادر از او نمیترسد راحت شدم. صدای مهربان مادر و نوازشهایش آرامم کرد و من با زدن پایم به دیوار خانه به آنها سلام دادم.
از آن پس، صدای مادرم و آن مرد به گوشم میرسید، اما برای شنیدن صدای مادرم بیشتر بیقرار بودم. او هر روز مدتی برای من حرف میزند و نازم میدهد. از صدای مهربانش معلوم میشود که بسیار زیباست.. حس میکنم میتوانم برای همیشه در همین خانه کوچک و تاریک بمانم اما نزدیک او باشم.. کاش همه چیزم به او برود..
صدای مرد را هم دوست داشتم. عادت کرده بودم هر روز که از خواب بیدار میشوم صدایش را بشنوم و دستش را که برای نوازشم روی دیوار میکشید حس کنم. من هم با پاهایم به هر دویشان صبح بخیر میگفتم. وقتی کنار مادر بود، احساس میکردم قلبمان آرام میزند.. تا اینکه یک روز با صدای فریاد مرد از خواب بیدار شدم. مثل هر روز با تکان دادن پایم به مادر صبح بخیر گفتم، اما احساس کردم مادر میلرزد. صدای فریاد مرد دوباره به گوش میرسید. مادر ترسیده بود، من هم از این حس او خودم را جمع کردم.. بعد از چند لحظه که دیگر صدای مرد نیامد، مادر شروع کرد به گریه کردن. از آن به بعد، فهمیدم که مرد گاهی هم ترسناک میشود.
کم کم میتوانم صداهای دیگری را هم بفهمم. هر روز چند صدا تکرار میشوند. حالا که میتوانم بشنوم حس میکنم دنیای آن طرف جای قشنگی نیست؛ صدای فریاد مرد، صدای شرشر آبی که سرمایش را حس میکنم، صدای به هم خوردن چیزهایی که نمیدانم چیست و سپس صدای نفس نفس زدن مادر که معلوم است خسته است. چیزی که بیش از همه آزارم میدهد صدای گریههای مادر است. گاهی که مرد فریاد میزند، او گریه میکند و من هم بیاختیار گریه میکنم. حالا فکر میکنم با او یکی شدهام؛ از غصهاش ناراحت میشوم و از خوشحالیاش شادمان..
وقتی مادر از فریادهای مرد ناراحت میشود به این فکر میکنم که چرا مادر پیش او است؟ حتمأ مادر هم مثل من در خانه کوچک و تاریک او گیر کرده و نمیتواند بیرون برود! مادر بیچاره من!
آخرین باری که فرشته از من پرسید میخواهم دختر باشم یا پسر، به فکر رفتم؛ چند روز پیش یادم آمد؛ وقتی که مرد چیزی را بر بدن مادرم میکوبید و من احساس درد کردم؛ درد چه حس بدی است.. آن روز هم با مادر گریه کردیم و من فهمیدم مرد زیاد مادر را دوست ندارد! اما من مادرم را بسیار دوست دارم و میخواهم مثل او باشم.. دختر باشم!
از آن پس به مادرم قولی دادم، که وقتی از خانهام بیرون آمدم، زندگیاش را عوض کنم! شادی را برایش بیاورم. آنقدر با او بخندم و بازی کنم که دردها و ترسها و همه حسهای بدی که الان دارد را از یادش ببرد. من در خانه تنگ و تاریک مرد، کنارش میمانم و با هم همیشه خوشحال خواهیم ماند..
میدانم که او هم با من خوشحال است. میتوانم این را از مواقعی که در بیرون قدم میزنیم حس کنم. من هم قدم زدن با او را دوست دارم. از اینکه از بودن من احساس خوبی دارد، به خودم افتخار میکنم. گاه گاهی که بیرون میرویم را از سروصدای زیاد اطرافم میفهمم. مادر در بیرون غذاهای خوشمزهای میخورد که میتوانم مزهاش را بچشم، غذاهای دیگری که در خانه میخوریم هم خوشمزه هستند اما احساسی که مادر در وقت غذا خوردن در بیرون دارد، مزه غذای بیرون را برایم بیشتر میکند؛ وقت غذا خوردن در بیرون صدای خندههای آهستهاش را میشنوم، مرد هم میخندد و من هم همراه آنها غذایم را با خنده میخورم.. اوقاتی که بیرون هستیم میتوانم وزش باد و هوای تازه را هم احساس کنم.. یکبار، هنگامی که زیر باران راه میرفتیم، میتوانستم صدای قطرههای باران را بشنوم و هوای تازه و سبک را حس کنم. آن روز باز هم مادر آهسته میخندید. حتی صدای مرد هم آرام و دلنشین معلوم میشد. یادم میآید مادر تمام مدت دستش نزدیکم، روی دیوار پوستی بود؛ شاید میخواست احساس تنهایی نکنم و شادیاش را اینگونه با من هم تقسیم کند..
با این حال مادر زیاد بیرون نمیرود و زیاد بیرون نمیماند، چون مرد با اوست. مرد دوست ندارد که مادر زیاد خوشحال باشد؛ پس او را زیاد بیرون نمیبرد. مادر تنهایی هم که نمیتواند برود، چطور میتواند تنهایی برود درحالی که در خانه مرد گیر کرده! فقط وقتی میتواند برود که مرد میخواهد او را ببرد.
امروز هم یکی از روزهایی است که بیرون آمدهایم. صدای ناآشنای زنی را میشنوم که مدتی است دارد حرف میزند.. همان طور که حرف میزد، احساس کردم چیزی بر دیوار پوستی راه میرود.. اما چرا مادرم باز گریه میکند؟.. این چیزی که بر بدنش راه میرود درد هم ندارد ..
با پاهایم به دیوار میکوبم که حواسش از گریه کردن پرت شود .. اما بیفایده است..
لحظهای بعد صدای مرد را میشنوم. فریاد میزند.. احساس میکنم مادر میلرزد.. از این حالت او من هم خودم را جمع میکنم و بیحرکت مینشینم.. صدای تپش قلبش بلندتر میشود و شرشر خون در رگها شدیدتر میشود. احساس فشاری بر بدنم میکنم.. گویا کسی فشارم میدهد تا از دنیای پوستی مادر بیرون بیایم..
چند لحظه بعد همهجا ساکت میشود..
به خودم که میآیم فقط صدای گریه مادر را میشنوم. بعد از لحظهای شروع به حرف زدن با من میکند و باز هم نوازشهای دوست داشتنیاش آرامم میکند. کاش میتوانستم معنی کلماتی که میگوید را بفهمم..
مدتی گذشته.. هنوز در خانه تنگ و تاریک خود هستم.. از آن روز بیرون رفتن تا به حال تغییراتی رخ داده که میتوانم احساس کنم. از آن روز تا الان دیگر طعم غذاهای خوشمزه را نچشیدهام. دیگر صدای مرد هم به گوشم نرسیده، انگار دیگر با مادر حرف نمیزند و برای صبح بخیر گفتن پیش ما نمیآید.
نفهمیدم آن روز چه اتفاقی افتاد، اما از حالت مادرم میفهمم که اتفاق خوبی نبود، او بسیار ناراحت است.. هیچ وقت به این اندازه غم را درک نکرده بودم. از طرفی دیگر نوازشم نمیکند.. بیرون نمیرود .. با من حرف نمیزند.. فقط گریه میکند..
به این فکر میافتم که شاید از من ناراحت است، اما من چه کاری کردهام؟ حتی پاهایم را به آرامی تکان میدهم که دردش نگیرد.. پس چرا با من قهر است؟…
… امروز با صدای جریان تند خون از خواب بیدار میشوم؛ امروز حتمأ روز متفاوتی است! شاید قرار است اتفاق خوبی بیافتد.. از این فکر خوشحال میشوم. چند لحظه بعد صدای مرد را میشنوم، صدایش آهسته و آرام به نظر میآید.. آه خدایا! امروز چه روز خوبی است!…
احساس میکنم بیرون هستیم، صداهای مختلف و گامهای مادر.. از خوشحالی دست و پاهایم را تکان میدهم.. اما مدتی بعد صدای آن زن به گوشم میخورد، روزی که مادر با او حرف زد و ناراحت شد یادم آمد.. چرا مادر باز هم پیش او آمده؟ آن زن مادرم را میگریاند؛ او را دوست ندارم…
احساس میکنم مادر میلرزد.. همان حالت آن روز بر سرش آمده.. دستهایی دیوار پوستی را لمس میکنند.. سرد هستند.. اینها کی هستند مادر؟ با ما چه کار دارند؟ من میترسم مادر..
در همین حین درد عجیبی در بدنم حس میکنم.. این چه دردیست خدایا؟.. پاهایم دارند از من جدا میشوند.. چه کسی دارد این کار را میکند؟.. حالا چطور با مادرم بازی کنم؟.. دستهایم.. آنها را از من جدا نکنید.. با آنها مادرم را لمس میکنم.. بدنم دارد تکه تکه میشود.. دیگر نمیتوانم چیزی را احساس کنم..
بعد از مدتی چشمم را باز میکنم، به اطرافم نگاه میکنم.. همانطور که احساس میکنم دارم به سمت آسمان میروم، مادرم را میبینم. صورت زیبایش همانطور بود که تصور میکردم؛ در حالی که نگاهش به جسم کوچک تکهتکهی درون ظرف بود، باز هم داشت گریه میکرد…
زینب اخلاقی