Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

امروز درد عجیبی در بدنم احساس می‌کردم. این درد لعنتی یکباره در شکمم پیچ می‌خورد و کمرم را محکم می‌گرفت. هر دقیقه برای یک لحظه می‌مردم و زنده می‌شدم؛ آن لحظه آنقدر درد شدید می‌شد که در جایم عاجز و درمانده می‌ماندم، خم شده دستم را روی شکمم می‌کشیدم و گوشه دامن دراز گل‌گلی‌ام را در مشتم فشار می‌دادم. ابروهایم درهم می‌رفت و پلک‌هایم به هم فشرده می‌شد. در این وقت لب‌هایم را می‌گزیدم تا فریاد نزنم..
آن لحظه که می‌گذشت، قامتم را راست کرده و سعی می‌کردم راه بروم؛ داکتر گفته بود: “تا که نگفتم ایستاد نشو!”
عرق صورتم را با پشت دستم پاک کردم و به راه رفتن از یک طرف اتاق به طرف دیگر ادامه دادم.
– چند ساعت شده؟
صورتم را به طرف صدا برگرداندم؛ او زن جوانی بود که روی تخت دراز کشیده و نوزادش را در بغل داشت. گفتم: چی؟
درمیان سروصدای جیغ و ناله‌ی زنان اتاق و اتاق‌های دیگر، بلندتر گفت: دردت را می‌گم، چند ساعت شده درد داری؟
کشان کشان به سویش رفتم و گفتم: شاید دو یا سه ساعت شده باشه، بس نیست؟
خنده کنان گفت: نی جانم، مه خودم از دم صبح دردم شروع شد و پیشتر بچم به دنیا آمد.
با ناله‌ای گفتم: مبارک باشه!
– تشکر.. بسیار بی‌تاب معلوم میشی، فقط که گلوله خورده باشی!
نگاهش کردم. بازهم با خنده این را گفته بود؛ انگار می‌خواست خودش را قوی نشان بدهد اما رنج زایمان هنوز در چهره‎اش هویدا بود. حوصله شوخی و خنده نداشتم و جوابش را با کمی تندی گفتم: گلوله نخورده‌ام تا بگویم کدامش بیشتر درد داره!
او که حالتم را خوب می‌فهمید ناراحت نشد و در عوض گفت: بیا کمی آب بخور، لب و دهنت خشک شده.
– نمی‌تانم، حالم داره بهم..
نتوانستم حرفم را کامل کنم. احساس فشار زیادی در زیر شکمم داشتم. کمرم که از شدت درد انگار دیگر از خودم نبود. چهاردست وپا روی زمین افتادم و فریادی از ته دلم بیرون آمد…
پسرم را که در بغلم گذاشتند، دردها را فراموش کردم و همانطور که پرستارها مشعول بخیه زدن، تمیز کردن و کارهای دیگر بودند، شروع کردم به خیال‌بافی برای کودکم، حتی تصورش هم خوشحالم می‌کرد. فکرم همه‌جا می‌رفت؛ از لباس‌هایی که برایش خریده بودم و قرار بود هر سال برایش کوچکتر شوند تا سامان‌های بازی که پدرش برایش خریده بود. با خودم عهد کرده بودم از چهل روزه‌گی تا دامادی‌اش برایش جشن بگیرم؛ مثل پسر کاکایش که هر سال برایش جشن تولد می‌گرفتند؛ پسر من نباید از هیچ پسری در قوم کم بیاید!…
صدای فیر گلوله از نزدیکی ساختمان شفاخانه، لبخند را از صورتم محو کرد. دلم فرو ریخت اما با خود گفتم شاید اینبار هم مثل دفعه قبل که از انتحاری حوزه پولیس جان سالم بدر بردم، من را چیزی نشود. یادم می‌آید که آن روز، با آن رویداد وحشتناک فاصله‌ی کمی داشتم؛ دقیقه‌ای نگذشته بود که از کنار حوزه پلیس گذشته و با سودایی که از بازار خریده بودم، به طرف خانه می‌رفتم. انفجار که شد به زمین افتاده بودم، گوش‌هایم از آن لحظه برای چند روز کر شده بود و شکمم درد می‌کرد، اما بعد از معاینات تلوزیونی فهمیدم که خدا را شکر پسرم سالم است..
کوشش کردم از کلکین اتاق زایمان نگاهی به حیاط بیاندازم. جوان نظامی را دیدم که قدم زنان به سوی زایشگاه می‌آمد. موهایش کمی بلند بود و ریش گرد زیبایی داشت، اما هیبت و وحشتی عجیب از سرو صورتش می‌بارید؛ مخصوصا با آن اسلحه کلاشینکوفی که در دست داشت. او کلاشینکوفش را به سینه‌اش چسپانده بود و بدون اینکه نشانه بگیرد با گلوله‌های پی هم، هر کسی در حیاط بود را بر زمین می‌انداخت. در آن میان، دیدم که پسری ده ساله در هنگام دویدن به سوی در خروجی گلوله خورد و پخش زمین شد..
نتوانستم بیشتر از آن تماشا کنم؛ نمی‌دانم دیدن آن صحنه دلیل اشک‌های جاری‌ام بود یا ترسی که هر لحظه همراه با نزدیک شدن آن مرد به ساختمان زایشگاه وجودم را بیشتر پر می‌کرد.. به تختم برگشتم و برای آرام شدن، شروع کردم به دعا خواندن.. ناگهان صدای انفجار از محوطه ساختمان به شدت گوشم را پر کرد. برای چند دقیقه در جایم خشک شده بودم. گوش‌هایم صدا می‌داد و احساس می‌کردم با صدای انفجار خونریزی‌ام شدت یافته..
به خود که آمدم به وضع آشفته اتاق نگاهی انداختم؛ فریاد و جیغ زنان که با سپری کردن زایمان کمتر شده بود، از هراس دوباره شدت گرفته بود. شیشه کلکلین‌ها شکسته بود و زنی با شکمی کلان که معلوم می‌شد هنوز زایمان نکرده، زخمی و خونین، بی‌حرکت زیر کلکین افتاده بود؛ احتمالا از تکه‌های شیشه‌های شکسته صدمه دیده و جان داده بود. نمی‌دانستم چکار کنم؛ فرار کنم یا پنهان شوم اما کجا فرار می‌کردم یا کجا پت می‌شدم؟!
در همین حین قابله‌ای دم در ظاهر شد و فریاد زنان ‌گفت: کل‌تان بیایین برویم دَ اتاقای امن! زود شوین!
پاهای بی‌جانم را تکان داده و همانطور که بچه را در بغلم محکم گرفته بودم، از تخت پایین شدم. سعی کردم قبل از گریختن، زنی را از زیر دست و پای زنان وحشت‌زده که به هر سو می‌دویدند، به کناری بکشم؛ او لحظه‌ای پیش با صدای انفجار، بچه‌اش را کف اتاق انداخته و بیهوش افتاده بود. بدون توجه به خون‌ریزی که داشتم با تمام توانم او را کنار تختم کشیدم. در همین لحظه صدای مردانه‌ای در راهرو پیچید. همزمان صدای رگبار فیر از همه‌جا بلند شد..
او هر کسی که در حال فرار از دروازه بود را به گلوله بسته بود، با صدای فریاد دسته جمعی زنان که در اتاقی پنهان شده بودند، فهمیدم که هیچ جایی دیگر امن نیست. آن لحظه احساس کردم که وقت دل کندن است. بچه‌ام را در آغوش فشردم و بوسیدمش. لب‌هایم را که از او جدا کردم، آن مرد با لباس‌های نظامی‌اش در آستانه در ظاهر شد. ترس و هیبت‌اش از نزدیک صد برابر بود، سفیدی چشمانش سرخ شده بود و انگار داشت از حدقه می‌برامد. ابروانش آنقدر در هم بود که تصور کردم اگر بارها ما را بکشد هم راضی نخواهد شد.. برای چند ثانیه نفس کشیدن یادم رفت، فکر می‌کردم در نهایت گلوله‌ای سرگردان به من اصابت کند اما او آن اسلحه بزرگش را به سویم گرفت و کشتار در اتاق را از من شروع کرد. گلوله به شکمم خورد؛ آنجا که لحظه‌ای پیش خانه امن پسرم بود. به زمین افتادم. همه حواسم به این بود که او را به زمین نزنم. دستم را روی بدنش کشیدم. از اینکه او خوب بود خیالم راحت شد. آرام و راحت در آغوش مادرش خوابیده بود.. نجوا کنان گفتم: بخواب جان مادر که این آخرین خواب آرام تو خواهد بود!
می‌دانستم بدون مادر زندگی‌اش سخت خواهد گذشت. می‌دانستم هیچ هدیه‌‌ای در روزهای تولدش خوشحالش نخواهد کرد و جای مهر مادری همیشه در دلش خالی خواهد ماند..
سوزش جای گلوله داشت کمتر می‌شد. لحظه‌ای فکری از ذهنم گذشت؛ درد گلوله پیش درد زایمان هیچ است! اگر آن زن را دوباره می‌دیدم این را حتمن به او می‌گفتم..
دیگر جانی در بدنم نمانده بود.. چشم‌هایم داشتند بسته می‌شدند.. پسرم به خدا می‌سپارمت..

زینب اخلاقی

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=1128

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *