نویسنده: فروغ
گمانم یک ماه پیش بود، میخواستم برای خانواده غذایی آماده کنم. مثل هروقت شال و کلاه کردم که بروم، سودا بیاورم. دم دروازهی کوچه رسیده بودم که صدای مادرم درجا میخکوبم کرد. میخواهی پشت سودا بروی؟ بله! لازم نیست تا بازارچه سرگردان شویی. دیروز از زن همسایه شنیدم که یک دوکان خوب، تازه در همین کوچه باز شده است. سودایت را از همانجا بخر. با گفتن چشم ماه خانمم! دروازه را گشودم و پا به کوچه گذاشتم. کنار دروازهی ما یونانیفروشی است. کمی آنطرفتر یک اتاقک است که داخل آن چند جوانِ شایسته مصروف ساختن لوازم هنری است. از آن گذشته دوکان خوراکهفروشی آغا است و در پهلوی دوکان آغا نیز دواخانه کابل شیفا قرار دارد. به دواخانه که رسیدم، متوجه شدم که یک دوکان در کنار آن تازه باز شده است. پیشرفتم یک خانم داشت سودا میگرفت. سودایش را گرفت و از دوکان برآمد. به آقایی که در دوکان بود، سلام کردم. یک مردِ در حدود پنجاه ساله، مهربان و خوشبرخورد. دوکان سروسامانیافته و سوچه و سترهیی داشت. مقداری سبزیجات، اندکی میوه و در حدود چهار یا پنج سیری پیاز و کچالو به چشم میخورد. رنگ و رخ سودای دوکانش حکایت از مرغوببودن داشت. با متانت و خونسردی تمام سودا را برایم داد و به خانه آمدم. از آنروز به بعد هرروز از همین دوکان سودا میخریدم. کمکم با آقای دوکاندار شناس شدم و بعضی سوالها را نیز در مورد دوکان و سرمایه و کاروبارش میپرسیدم. ناراض نبود، میگفت: خوبست، خرچ خانهیمان میشود، گذران زندگی را اندکی راحتتر میکند، هرچه نباشد یک لقمه روزی حلال برای خانواده پیدا میشود، شکرست جانِ کاکا!
آدم باید ناشکر نباشد، شکر به هرحالتش!
اتفاقا چند روز پیش که از کوچه میگذشتم، متوجه شدم دوکانش بسته است. با خود گفتم: حتما کاری دارد یا جایی سفر رفته است؛ یعنی به بازشدن دوکانش امید داشتم. امروز عصر که داشتم پیادهپیاده به خانه بر میگشتم، متوجه شدم که پشت یک کراچی ایستاده است. با هیجان تمام برایش سلام کردم؛ با لبخند جواب سلامم را داد. گفتم کاکا نبودی چند روز، خیریت بود؟
گفت خیریت بود جانِ کاکا، درگیر زندگی و روزگار بودم. گفتم دوکانتان چرا بسته است؟ این کراچی از کیست؟ خندهی بلند و تلخی سرداد. به وضوح دیدم که ریش جوگندمیاش لرزید و چروک پیشانیاش بیشتر و عمیقتر شد. گفت: این کراچی از خودم است دخترم!