Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

«چشم‌بندی» نام مجموعه شعری است از ابراهیم امینی. این مجموعه  شامل 82 عنوان غزل است که از سوی نشر کتاب کابل به زیور طبع آراسته است.

ابراهیم امینی از شاعران جوان و مطرح افغانستان است. او در سال 1366 در قریه پالوقصه چمتال دیده به جهان گشود.

تعلیمات ابتدایی را در زادگاهش و لیسه را در لیسه استقلال مزارشریف به پایان رساند. در نوجوانی به شعر روی آورد و نخستین مجموعه شعری‌‎اش را تحت عنوان «وقتی هوای چشم ترا مه گرفته بود» در کابل به نشر رساند. دومین مجموعه شعر او «نوشته‌ام که خط بزنی نام داشت که در سال 1378 منتشر شد. او چندسالی است که کشور اتریش زندگی می‌کند.

 

چند نمونه شعر از ابراهیم امینی

 

سارا سلام!

این روزها نه ئی و درک‌های تو گم است

سارا، سلام ! در تو هوای « علیکم » است

یک گام پیش از آمدنت ختم می‌شود

بدبختی‌یی که تا به ابد در تداوم است

یک چیز بر لبان تو خوشبختی مرا

فریاد می‌زند که – همان یک تبسم – است

خشکش زده‌ست شعر تری بر لبان من

انگار، گوش‌هات پُر از حرف مردم است

حوای من! بهشت همین چند لحظه بود

آدم دچار وسوسۀ طعم گندم است

 

خوشبخت

خوشبخت هستم مثل آدم آهنی امشب
حال خوشی دارم در آغوش زنی امشب

در یک «دَم دیگر» دَم دیگر به من دادی
داری در اندامت هوای روشنی امشب

مانند پیچک‌های‌ تر دور درختی خشک
پیچیده دستان تو دور گردنی امشب

پیشانی‌ام را خط خطی دیدم در آیینه
در سرنوشتم رخنه کرده ناخنی امشب

امشب لبانت دو دروغ داغ و خوشمزه است
تردید دارم، نیست باور کردنی امشب

باد مخالف می‌وزد از سمت گورستان
چسپیده‌ام بر تو چنان پیراهنی امشب

فردا چه خواهد شد، چه می‌دانم، تو می‌فهمی؟!
بس نیست این؟ ـ من با تو‌ام، تو با منی امشب ـ

 

کافه متروک

با تو در کنج کافه‌یی متروک، بی تو در ناکجای این خاکم

بی تو چون دشت های لم‌یزرع، با تو چون کُردهای تریاکم

ترم از گریه‌هایت ای ابرم، خون شد از درد خانۀ صبرم

بگذار آفتاب از قبرم بکشاند مرا که در لاکم…

کرم زد خاطرات خوبی را، سحری را دم غروبی را

چار فصل دلم زمستان است، آسمان در تصور خاکم

سر به هر مانع جنون زده ام، از خودم هر طرف برون زده ام

جای نان، مدتی است خون زده ام، زخمی ام ـ شانه های ضحاکم ـ

تب من تاب را به سخره گرفت، چشم من خواب را به سخره گرفت

دل من آخ! روی سفره گرفت، مصرع بی خودم نکن پاکم!

در جهنم‌ترین زمین با هم گوش دادیم و هیچ گپ نزدیم

تو یک «آتشفشان خاموشی!» من ولی «راک»‌های غمناکم

ظاهر «خشرۀ» مرا دیدی، با خودت بی اراده خندیدی

ظاهرن خوب! شاید این باشم، نازنین از دلم ولی پاکم

شاید امروز باد برخیزد و مرا سوی مقصدم ببرد

واقعن یک «پلاستیک» ام من، می‌برد باد سمت خاشاکم

 

 

 

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=9995

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *