نویسنده: عبدالله شریفی
در مواجهه با شعر و اثر شعری، با دو سؤال، دو پرسش اساسی مواجه هستم. اول اینکه شعر برای ما چه میگوید؟ دوم؛ شاعر در این شعر و یا اثر چه گفته است؟
این دو پرسش، مرا درگیر خود میکند، تا زمانی پاسخ قناعت بخش نیابم، ذهنم آرام نمیشود و به آرامش دست نمییابم. فکر میکنم این تنها برای من و مختص به من نیستند. بلکه مخاطبین جدی شعر همهاش همینگونه اند. اما شدت و حدت آن نظر به هر مخاطب فرق میکند، همچنان پاسخ به آن نیز به تعداد افراد و نوع نگاه مخاطب به شعر، دیدگاه فلسفی و معرفتشناسانهاش، انتظار مخاطب، درک و حس زیباییشناسانه مخاطب برمیگردد.
شاید پاسخ به سؤال اول این باشد که شعر آنچه را میگوید که شاعر در آن پرداخته و محتوای شعر شاعر را تشکیل داده است. اما این پاسخ بسنده نیست. چون سؤال از کلیت شعر است. سؤال این است در کل شعر برای من مخاطب شعر چه برای گفتن دارد؟ و یا اینکه تصور من از شعر منحیث مخاطب شعر چیست؟
حال پاسخ این سؤال برای هرکس فرق میکند. آنچه که اینجا میگویم پاسخ خودم است. نه پاسخ کلی برای این سؤال.
شعر بیان و دید متفاوت از یک موضوع یک پدیده و یک جریان در ساحت خصوصی زیستی بشری است. برای شعر باران بودن (شعر باید خود باران باشد) کافی نیست. بلکه شعر همان استعداد را داشته باشد که باریدن باران را بهطور متفاوت بیان کند. آنگونه که من هنوز تجربه نکردهام. اگر آنچه باشد که من قبلاً تجربه کردم، دیگر برایم ارزش خواندن ندارد و تولید لذت نمیکند. چون آن تبدیل به تجربه کلی شده و همه آن را زیستهاند. این نوع دید است که مرا مخاطب شعر میسازد، تا با روبهرو شدن با شعر با ولع تمام آن را بخوانم تا تجربه شخصی شاعر را دریابم که چگونه و از کدام زاویه به موضوع پرداخته است. همچنان از کدام زاویه و از کدام افق بر این پنجره زیبایی ببینم تا خلق لذت و تولید معنا کند.
حال به سراغ سؤال دوم میروم که شاعر چه گفته است. طبعاً شاعر آنچه که محتوای شعرش را تشکیل داده چه به صورت پیدا و آشکار و چه آنچه را پشت کلمات پنهان کرده تا با واکاوی و شالودهشکنی درکش کنیم که، برای من مخاطب گفته است. شاید آنچه را شاعر گفته و آنگونه که بیان کرده است درک نکنم. اما این بر میگردد به نوع دید مخاطب و براداشت آن و همچنان زیست مشترک شاعر و مخاطب در حوزه شعر.
من شعر را مانند دیگر متنهای ادبی یک متن ساده نمیشمارم. چون نمیتواند شاعر مانند یک متننویس ادبی از حشر کلمات استفاده کند. بلکه شاعر دچار فقر کلمات است. لذا او مجبور است که در عوض نوشتن، رابطه دالها و مدلولها را با نشانهها بیان کند. لذا به باور من شاعر مترجم است که حالات درونیاش را به شکل کدها و نشانهها در قالب واژهها به نمایش بگذارد.
با این نوع نگاه در کتاب «شقایق زخمی» دنبال سؤال دوم میروم. تا دریابم که در این کتاب، چه تجربهی زیستی در ساحت خصوصی شاعر بیان شده و کدام افقهای معنایی گشوده شده تا خلق لذت کند. برای اینکه بتوانم اندک گپی روی این اثر داشته باشم برای خود یک افق ایجاد میکنم، آنچه را که میگویم برای من هم آسان باشد و برای مخاطبینم هم مسئله واضح شود؛ اینکه من چه میگویم و هدفم چیست؟ تا از یک طرف جلو پراکندگویی گرفته شود و از طرفی هم با نقد علمی نزدیکتر باشد.
به باور فروید و پیروانش نقد روانشناختی به نحو نقد روانی صاحب اثر نیز است و چنین فرض میکند که نویسنده درگیر یک نوع بیماری روانی است و میتوان با روانکاوی هنر آن شخص را درمان کرد. شعر و یا اثر اش یک نوع معلومات و اقرار نزد یک روانکاو است.
البته من طرفدار همچون دیدگاه نیستم. من باورمندم که میتوان با پرتو معلومات روانشناسی دربارهی شخصیت، رفتار و گفتار… اشخاص و عناصر داستان و شعر تأمل کنیم . از این زاویه میتوانیم به لایههای فکر نویسنده که در متن جریان یافته است، دست یابیم. و به باور “دریدا” آن ” او”ی را که پشت “من ” ها و “تو” ها پنهان کرده است را پیدا کنیم.
با دیدگاه لکانی، دنبال این مجموعه میروم و با بیانی مثالهایی که انتخاب کردم چند شعر را بررسی کرده سخنم را تمام میکنم. نیاز میبینم که ابتدا نظری دربارهی رشد روانی سوژه از دیدگاه لکان بیندازم تا یک افق ایجاد شود و از این منظر این کتاب را ببینم.
شرحی که لکان از رشد روانی سوژه به دست میدهد، مبتنی بر آرای فروید است. با این تفاوت که او به جای تأکید بر فرایندهای بدنی اهمیت زبان را برجسته میکند. به اعتقاد لکان زبان چنان نقش بهسزای در پرورش روانی افراد ایفا میکند که باید گفت: نه فقط شکلگیری ضمیر ناخود آگاه و ادراک فرد از نفس خویشتن نیز شالودهای زبان دارد. فردشوندگی فرایند روانی است که طی آن شخصیت با هدف اصلی به نفسی وحدت یافته رشد میکند. نفس وحدتیافته یعنی نفسی عاری از نقصانهای روانی و لکان برای تبیین این نفس کمالی مجموعهای از اصطلاحات تخصصی را ابداع کرده است که مهمترین شان عبارتند از «ساحت خیالی»، «مرحله آیینه»، «فقدان»، «ساخت نمادین»،«نام پدر»، «ابرژه دیگری کوچک» و «حیث واقع». لکان که از منظر پساساختارگرایانه رابطه دال و مدلول را بیثبات و انطباق دقیق آنها را ناممکن میداند، دستیابی به نفس وحدتیافته را هم ناممکن محسوب میکند. فرد فقط میتواند به چنین نفسی تقرب یابد، تقربی که مستلزم رسیدن سوژه به مرحله آیینه، عبور از ساحت خیالی و ورود به ساحت نمادین است.
نقد امروزی دنبال این است که بگوید که هنر تنها الهام و یا جذبه مطلق نیست بلکه ذهن و فکر تحت انگیزههای فردی و اجتماعی، قدرت و استعداد آفرینندگی دارد. بنا بر این نقد میتواند که نقاط تاریک و ارزشمند بشر که تحت تاثیر حالات روانی ناخودآگاه فردی و جمعی اجتماع است پیبرد.
به باور « آدلر» آدم اجتماعی به دنیا میآید و به اجتماع علاقهمند است. علاقههای فطری مانندغریزهها برای این که آشکارا و ثمربخش شود احتیاج به تماس با عالم خارج و راهنمایی و تربیت دارد. این تماس از هنگام زادن آغاز میشود و تربیت داخل خانواده و بیرون از خانواده تأثیر عمیق در کودک میگذارد و حس اجتماعی او را بیدار میکند.
یکی از مشخصههای شعر معاصر، آمدن اجتماع و اجتماعیات در بطن شعر است. در شعر کلاسیک معنا بر آدمیتأثیر میگذاشت (آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا) ولی هنر معاصر این گونه نیست. شعر امروز شعر نمایشی است و میخواهد که زیبایی و زشتی جامعه را نشان دهد.
بیشتر غزلهای که در این مجموعه میبینم بازنمایی نمادین تعارضی حل ناشدنی بین «ساحات نمادین» و «ساحات خیالی» است. سوژههایی که شعر را از زبان آن میشنویم «شاعر» در کشاکش بین این دو ساحت از تجربههای روانی دچار انشقاق نفس و یأس و افسردگی شده است. تجربه اینها از زیستن در جامعه (ساحت نمادین) حکایت از بیگانگی آحاد مردم نسبت به یکدیگر دارد. این جبر تاریخی، اجتماعی، و سیاسی را دربر میگیرد.
طوری که در صفحه اول این کتاب میخوانیم« در جهانی که پر است از هیجان تنهایی/ از تولد تا دم دادن جان تنهایی/ آب و آتش بههم آمیخته و درگیر اند/ تو نه آبی و نه آتش تو همان تنهایی» (ص،1). این تکهها هر کدام شاهد سرد و بیروح بودن روابط بینافردی در جامعه است که از انسانهای خودمدار تشکیل شده است. مراوده به معنای زخم زدن و زخم خوردن است. مطابق ایدیولوژی حاکم شاعر که انسان احساسی است، از اجتماع فرار میکند در کورهراه خود ادامه میدهد. دردی که شاعر از آن رنج میبرد و او را مجبور به نوشتن کرده، دردی است که تنهایی را به شاعر داده و او را در یک جهان ناشناخته پرتاب کرده است. جهانی که جز افسردگی و تنهایی در آن چیزی وجود ندارد. در ذهن شاعر جهان اساطیری مجسم میشود که عناصر تشکیلدهنده جهان به باور اساطیر(آب و خاک و آتش و باد) همه در ارتباط است اما وجود فزیکی شاعر که نیز از این عناصر شکل گرفته است، با اصل خود در تضاد و از آن دور افتاده و درگیر یک تنهایی بزرگ و بیانتها است.
جدا افتادن از آب وخاک، که دو عنصر زایندگی است، تأکید بر نازایی و نابودی دارد که تنهایی را عظیمتر میکند. شاعر خود را در جامعه سقوط کرده میبیند، چرا که بین جامعه هیچگونه آشنایی ندارد، ارزشها ارزش نیست بلکه، محکوم به نابودی است. محکوم به نیست شدن (مثل آبی که هدایت شده در کانالی/ در مسیرت به فرود و فوران تنهایی).
به باور نیچه فیلسوف آلمانی، طبیعت وحشی و خشن است. برای اینکه بتوان در جهان تاب آورد و در جهان زندگی کرد، باید قوی بود و ابرمرد شد. در غیر آن زیر ناملایمات زندگی له میشوی و نمیتوانی زندگی کنی. اما ظفری از آنجا که باورمند جهان دو ساحتی، جهان فزیکی و جهان متافزیکی است، خشونت هردو ساحت را درک کرده و به آن پرداخته است« افتاده است این روز ها چرخ فلک با من/ دشمن شده دیو و پری، حور و ملک بامن/ فهمیدهام طرح خطرناکی به سر دارد/ دیر است بازی میکند موش و تلک با من»(ص، 21).
رابطههای سست و پنبه شده همه جهان را دشمن شاعر کرده است. این دشمن تنها به دشمن فزیکی و جهان طبیعی خلاصه نمیشود. بلکه موجود متافزیکی و ماورای طبیعی نیز دست به دشمنی زده و یک بازی خطر ناک را برای نابودی شاعر آغاز کرده است. شاعر ناامید از باورهای ایدیولوژیک که«جهان وسیله است برای زندگی انسان» است. بلکه فکر میکند همه دشمن اند. تنها راه مبارزه با این همه دشمن پناه بردن به فراموشی است. یا بهتر بگویم درک این همه دشمن شاعر را تا ورطهای نابودی کشانیده است. برای تاب آوردن به فراموشی و بیخردی پناه میبرد. این فراموشی جز با شراب و افیون میسر نیست(انگور! ای پیل افگن، ای درد آشنای من / غم را کمی مصروف کن پاپیچلک با من). از آنجا که شاعر چارهای جز شعر نوشتن و تولید متن ندارد، این کار را دشوارتر میکند. چون متن طغیان علیه فراموشی است. شاعر را به سمتی میکشاند که سرنوشتش است. اینکه تازمانی خودش است نمیتواند فراموش کند. وقتی خودش تبدیل به شعر شد، این طغیان عظیمتر میشود. یعنی تنها دامن خودش را رها نمیکند که هیچ بلکه دامن همه مخاطبین شعر را نیز میگیرد. چون این سرنوشت محتوم متن و نویسنده است. طغیان علیه فراموشی!
در شاعرانهسرایی شاعر؛ حس رمانتیک شاعر نیز در بین این دو ساحت «نمادین» و « خیالین» در جریان است. جهان شاعر جهان گل و بلبل، جهان شاد و خرم نیست. بلکه یک جهان رو به فنا و پیش به سمت یک غروب نامتنها است. زمان وصل عاشق و معشوق، اغاز زندگی عاشقانه نیست، بلکه لحظهای نابودی است«حس میکنم همیشه که در من دمیده ای/ در من جوانه میزنی انگار در غروب» (ص، 6). غروب، غروب روز نیست که شب وصل فرا رسد، بلکه غروب، غروب زندگی است. شاعر انتظار وصل در این جهان را از دست داده بلکه فقط در خیال شاعر این حس رشد میکند و جوانه میزند. در شعر دیگر هر چند از من دور هستی دوستت دارم/ با من بدو ناجور هستی دوستت دارم/ با عشق تو تا آخر این راه خواهم رفت/ تا قلههای سرد و قعر چاه خواهم رفت»( ص، 32).
در بیشتر شعرهای این کتاب، شاعر دنبال گم کرده خود است. میخواهد به آن دست یابد. اما آنچه که در میان گم شده خودش است. موفقانه توانسته خودش را پشت ضمایر( تو و من) پنهان کند طوریکه پیدا کردن (او)ی که عبارت از خودش است هم خودش را توانسته شاعر موفق بسازد و هم مخاطب را دنبالش در بین اشعار بکشاند.