Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

نمایشنامه تا رهایی

نویسنده: قربان میرزایی

صحنه:

خانه قشلاقی در درّصوف ولایت سمنگان. نیمه ویران، چند گلیم و بوریا، کاسه و بشقاب، سماور و چراغ، و اشیاء دیگر به صورت نامرتب این طرف و آن طرف پخش شده‌اند. سقفی نیمه فروریخته سمت راست صحنه دیده می شود که زیر فروریختگی آن صندوقی نسبتاً بزرگی دیده می‌شود.

گه‌گاه صدای ضربه مرمی یا انقلاق به گوش می‌رسد. مرد جوانی حدوداً بیست پنج ساله با صورتی پوشیده از ریش، لنگی سیاه بزرگ، با اسلحه در دست وارد صحنه می‌شود. نگاهی به اطراف می‌اندازد و آرام به سمت صندوق میرود. چند تکه سنگ و بوریای آویزان شده از سقف برروی صندوق را کنار میزند و درب صندوق را باز میکند. دختر جوانی حدودا بیست ساله، لاغر اندام، با قد کوتاه سر خود را از صندوق بیرون آورده نفس عمیقی میکشد.

زینب: الله…دیگه قریب بود خفه شوم، تو کجاستی؟!

فواد: نمی شد بیایم پیره بودم.

(دختر آرام از صندوق بیرون می‌آید. فواد همانطور که ایستاده است به او مینگرد. زینب کالای شیر چای رنگ تقریباً چرکی به تن دارد. چادر محلی به سر دارد…

او کششی به بدن خود میدهد تا حالت رخوت از آن خارج شود.)

زینب: هر وقت که مابین ای صندوق استم دَخودیم میگوم که ای رقمی زنده ماندن بدرد نمیخوره

فواد: جور میشه همه چیز جور میشه …

زینب: وقتی میرم مابین ای صندوق توام میری ترس ورم میداره. پیش خودم فکر میکنم اگه تو نیایی یا اگه یکی دیگه جای تو بیایه …

فواد: تاحالی که خوب تیرشده… بعد از ای هم خدا مهربان است… ها؟ (زینب آرام پیش آمده و رو بروی فواد روی زمین می نشیند)

زینب: چی هست؟ (فواد با دست جلو کنسرو را میگیرد و با خوش خلقی)

فواد:اگه گفتی؟…(زینب میخندد)

زینب: البد لوبیایه دیگه… (فواد سرش را بالابرده و با ادای طفلا نه نچ میکند)

زینب: ماهی؟ (فواد مجدداً سرِش را بالاآورده نچ میکند)

زینب:اِ…بگو دیگه…از گشنگی ره مردم…(فواد دستش را از روی کنسرو کنار میکشد)

فواد:گوشت…گوشت گوساله…(زینب بسیار خوشحال سرش جلو میبرد و داخل کنسرو را مینگرد)

زینب: وای گوشت!… فکر میکنم دیگه مزِشم یادم رفته باشه. (زینب زود یک تکه نان از روی زمین برداشته و با لذت داخل قوطی کنسرو می برد. فواد با لبخند به او می نگرد. در نگاهش شیفتگی و عشق موج می‌زند….)

فواد: یک چیز دیگم هست…(زینب که دهنش را پر کرده‌است سرش را بالا آورده و همانطور با دهان پر با اشاره صورت میخندد و سرش را به علامت چی؟ حرکت میدهد)

فواد: اگه گفتی؟ ( زینب همانطور با دهان پر شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. فواد از جیبش یک ظرف کوچیک و در بسته درآورده و جلو زینب می گیرد. زینب با خوشحالی ظرف را برداشته به آن می نگرد با عجله درش را باز می کند و زوق زده داخل آن را می نگرد)

زینب: وای خداجان ماست…ایره از کجا آوردی؟ (فواد می خندد)

فواد: امروز سر نان خوردن دادن…همونجه دجیبم کدمش … (زینب در حالی که نان را داخل ماست می زند)

زینب: شما هر روز کنسرو میخورین؟

فواد: همیشه نه، گاهی وقت. زیاتر وقت ها آشپز ما دیگ میکنم… ولی نمیتانم برایت بیارم.

زینب: اینایره که آوردی برایت جنجال جور نشه!….

فواد: نی جنجال نمی شه، مه یک رقم میایم که کسی نفامه.(زینب سرش را بلند کرده با لبخند معصومانه به فواد می نگرد)

زینب: تو خیلی آدم خوب استی ….. کاشکی اوغان نمی بودی…..(فواد با لبخند به بوچی ای که هنگام ورود با خود آورده است می نگرد و به طرف آن خم می شود)

فواد: توره به خدا زینب باز بحثه شروع نکو…. ازاره و اوغان! ،ازبک و تاجک!….ای گپ ها چیست که میزنی؟!…. ببین دیگه چه آوردیم برایت! (زینب که با دست مشغول خوردن گوشتهای کنسرو است با خنده به فواد مینگرد)

زینب: امروز چی گپ است؟ نکه جشن است ایقه چیزای مزه داره پیدا کدی آوردی برای مه ؟(فواد میخندد و پتکش را از داخل بوجی بیرون می آورد. زینب با چهره ای کنجکاو با حالت سوال به او می نگرد…..)

فواد: دو سه روز پیش گفتی دلت چی میشه؟ ( زینب کمی فکر می کند و چهره اش ناگهان باز می شود)

زینب: نه!

فواد:آ………

زینب: چای ؟

فواد: خودش است (پتک را باز می کند و از جیبش یک خرما بیرون آورده به زینب میدهد، پتک را هم به دست او میدهد)

فواد: زود شو بخو که ازی کدم یخ نشه.( زینب با خوشحالی خرما را در دهان گذاشته لب پتک را بر دهان می گذارد،از حالت چهره اش پیداست که دهانش کمی سوخته، میخندد. فواد زوق زده و خوشحال به او می نگرد و می خندد )

زینب: ایره از کجا آوردی؟!

فواد: مه هستم دیگه….. تو فقط بگو چی میخوای….(زینب خورده سیرشده، دستهایش را حائل تن میکند و با لبخند به فواد می نگرد. فواد نیز به او می نگرد. زینب خجالت زده سرش را پائین می اندازد. فواد همچنان به او می نگرد. زینب سعی می کند از زیر بار آن نگاه بگریزد، پس از جا بلند شده و کمی در اتاق راه میرود)

زینب: دیشب بود، صبح بود… نمی فامم….مابین ای صندوق خو شو روزم فامیده نمیشه….خو دیدم پیش از جنگ….د خانه ما… بابیم،ننیم، کلگلی بودن….مه خورد بودم ….دان دروازه حولی کدی فاطمه و سکینه عارسک بازی می کدیم….لالایمم د آخر حولی سرتخت ششته بود… نمی فامم تو اونجه چکار می کدی؟!… تو هم پیش شان بودی!…از پیشم که تیر شدی کومه کشکم کدی… بعدشم نمی فامم چی شد…

فواد:خوب است انشاالله

زینب: انشاالله …( زینب لحظه ای به این سو و آنسو می نگرد)

زینب: فواد؟….

فواد: بله……

زینب: اگه خوار تو…. یک جای مثل اینجه، کدی یک ازاره بود…. تو چی کارش می کدی ؟….

فواد: خوارمه؟! او شوی داره، دو تا بچه ام داره …

زینب: چی فرقی میکنه ….

فواد: نمی فامم…..

زینب: گاهی وقت ها خیلی میترسم…. اگه بابیم یا لالایم بیاین و ما و توره اینجه ببینن چه فکر میکنن؟ ….

فواد: خوب… ما راستشه برایشان می گیم .

زینب: مه مطمئن استم که او نا راضی استن مه مرده باشم نه پیش تو!

فواد: باز می خوای بحث کنی ؟

زینب: نه!….

فواد: آلی نمیشه د ای چیزا فکرکد…. باید صبر کنیم …اگه ما پیش بریم…..

زینب: ( عصبی ) پیش برین؟!

فواد: خب … خب … او وخت اینجه بیر و بارش کم میشه …..میشه توره …..

زینب: (عصبی)شما میخواین پیش برین ؟!

فواد: نمیفامم!

زینب: میفامی!

فواد: گناه مه است ؟! ( زینب رویش را بر می گرداند )….ببین زینب … (صداهای از بیرون به گوش میرسد و نظر هر دو را جلب میکند، فواد به زینب می نگرد، زینب با عجله به سمت صندوق میرود و داخل آن میشود. فواد درب صندوق را بسته، وسایلی که روی آن قرارداشته را سرجای شان می گذارد. قوطی نیم خوره کنسرو و ماست را درگوشه ای پنهان کرده و پتک را بر میدارد و به سرعت از صحنه خارج میشود….سکوت در صحنه حکم فرماست و فقط صدای انفلاق و ضربه مرمی از بیرون به گوش میرسد .

پس از گذشت لحظاتی، فواد باز می گردد و به سمت صندوق رفته در آن را باز میکند. زینب وحشت زده سرش را بیرون می آورد)

زینب: چه گپ بود؟ (فواد پکر و گرفته به نظر میرسد)

فواد: هیچی! (زینب خیره به او می نگرد، فواد سعی می‌کند خودش را از زیر نگاه زینب خلاص کند، به سمت صندوق میرود و داخل آنرا بررسی می‌کند…)

فواد: باید برایت کمی کاه پیدا کنم…

زینب: چی شده فواد؟ (فواد شانه‌اش را بالا میندازد)

فواد: هیچی…هیچی…

زینب: یک چیزی شده! نکه فامیدن من اینجه استم؟!

فواد: (با پوزخند) اگه می فامیدن الی صد نفر اینجه بود.

زینب: وحشی استن دیگه…(فواد عصبی سرش را بلند کرده و به او می نگرد)

فواد: چرا وحشی؟!

زینب: نیستن؟!

فواد:… نه

زینب: بازم الایی الایی از اونا دفاع میکنی!

فواد: تو هم الایی الایی ملامت ‌شان میکنی.

زینب: حقشان است

فواد: تو بسیار بی انصاف استی …

زینب: {عصبی } نیستم، نیستم!…نکه ما آمدیم خانه و زندگی شماره خراب کدیم ها؟!

فواد: صد دفعه گفتم جنگ جنگ است

زینب: خدا لعنت کنه کسی که ای جنگ شروع کده!. خدا خان‌شه خراب کنه! آواره شوه تا بفامه سر ما چی آمده!

فواد: دیدی بی‌انصاف استی!… تو فقط خودته میبینی!

زینب: هر جنگی یک شروع‌کننده داره فواد!، همویی که شروع می کنه گناه کارست

فواد: (تلخ می خندد) خیلی بچه‌گانه فکر میکنی!

زینب: راست میگی بابه کلان؟!… (به طرف فواد میرود و رو در رویش ایستاد می شود) آلی زیاد‌تر از یک ماه است که د ای صندوق حبس استم! گناه کیست؟! خودم؟! ننه بابیم؟! از ترس کی د ای صندوق قایم شدم؟! از ترس شما نیست؟!

فواد: مه؟!

زینب:(عصبی)آ،تو…نکه تو از اونا نیستی؟!…(فریاد میزند)

فواد: اووو…آرام…صدایت میره بیرون…

زینب: بان که بره… دیگه طاقت ندارم میفامی؟!… تمام جانم درد میکنه … از صب تا شو از شو تا صب د مابین یک صندوق!… لعنت د ای زندگی! … بان بیاین مرمی بارانم کنن خلاص شوم. مرگ ازی زندگی بهتر است.

فواد: اووو آستاتر! فکر کدی اونا بیاین تنها توره میکشن؟!…نه مم بدبخت میشم…ماکمه!…بندی خانه!… گفتم که تو فقط د فکر خودت استی!

زینب: تو میتانی بری … ایره قمی کسی نمی فامه که تو اینجه بودی …

فواد: زینب چرا دیوانگی می‌کنی؟! چرا نمی‌فامی چی میگی؟!

زینب: (با بغض) می فامم… شما طرف بلخ آب میرین … میخواین برین قشلاق های دیگه … منطقای دیگه ماره بگیرین!…او وقت مه اینجه کدی تو! … بدم میایه از خودم از تو (می گرید) دلم میشه بمورم!…

فواد: (عصبی) فکر کدی دمی آسانی می کشنت؟! بک مرمی میزنن و خلاص؟! … خیلی ساده استی!…

زینب: بازم بگو وحشی نیستن! … (فواد در سکوت سرش را پایین می اندازد)

زینب: (در حالی که گریه‌اش را می خورد) آلی یک نفر مثل تو پیدا شد و مره نجات داد… شما که پیش برین… د قشلاق های دیگه … دخترای دیگه … تکلیف اونا چی میشه؟!

فواد: ما پیش نمی ریم!

زینب: دروغ میگی؟!

فواد: نه، نیروهای شما… نیروهای شما پیش آمده راییست …

زینب: (با خوشحالی) پیش میاین؟! توره به خدا راست میگی؟! (فواد جگرخون روی صندوق می نشیند، زینب خوشحال به طرف او می‌رود)

زینب: فکر میکنی کی میرسن اینجه؟

فواد: مالوم نیست، شاید بتانیم دم شانه بگیریم، شایدم نتانیم… نمی فامم

زینب: اونا میاین، حتماً میاین … خیلی وقت است منتظر اَمِتو یک روزی استم

فواد: منتظر استی؟!

زینب: آ!

فواد: اگه اونا بیاین؟! … اگه برسن اینجه؟! …

زینب: خب چی بهتر از ای؟! (فواد سرش را پایین انداخته و به نوک کفشهایش خیره می شود… زینب هم چپ می شود و… به فواد می نگرد…درگوشه‌ای می نشیند)

فواد: خیلی دلم گرفته زینب!…دلم برای مادرم تنگ شده…برای خانه ما … کوچه و منطقه ما …

زینب:( همانطور که سرش را پایین انداخته) خب اگه جنگ خلاص شد… تو هم پس میری پیش خانوادت

فواد: د جنگ همیشه آدم می ترسه!… همیشه می ترسه او چیزای ره که دوست داره از دست بته!

زینب: دَ گفته خودت جنگ جنگ است…

فواد: لعنت دَ ایقه جنگ! … وقتی رخصت می رفتم، دَ خانه ما خوشی بود. ولی خانه همسایه چپ می شد…فقط بگو بودن مه، همه ره یاد اونایی مینداخت که دیگه پس نمی‌آمدن… کوچه ره که سیل می کدی جای خیلی ها خالی بود…همبازی‌های بچگی… رفیقای جوانی ….

زینب: مره بگو که هیچ نمی فامم خانوادیم کجا استن؟! نمی فامم کدام شان مردن کدام شان زنده استن!

فواد: خدا کنه هم ‌شان زنده باشن …

زینب: دَ مزار خیلی یاره کشتن…خیلیایی که نظامی نبودن … شوی خالم و دو تا بچه‌هایش … بچه‌های بابه نوروز… بچه‌های خیلی‌های دیگه… چرا آمدین اینجه؟!

فواد: ما خو د دل خود ما نامدیم… وقتی خورد بودم، وقتی از چیزی می ترسیدم، می رفتم د بعل مادرم، اوهم برایم للو للو میخواند (آرام شعر لالایی را زمزمه می‌کند)

زینب: مادر مَم همی ره برایم می خواند!. با چه آبه للو للو آته آبه للوللو

فواد: صدایش ایقدر آرامم میکد که فکر میکدم هیچ دیو و جنی نمی تانه آزارم بته ….آلیم ترس ورم داشته ، کاشکی مادرم اینجه بود!

زینب: از ازارا میترسی ؟

فواد: تو میخوای پیش اونا بری ؟!

زینب: خ….آدیگه…… باید برم!…..

فواد: خی تکلیف مه چی میشه ؟

زینب:(سرش را پائین می اندازد) تو هم برو پیش خانوادت …از دست مه هم خلاص میشی!

فواد:…خلاص؟!… مه خودم خواستیم ……

زینب: دفعه اول که دیدمت از ترس قریب مرده بودم! …د خودم می گفتم چرا زنده ماندم که گیر تو بیفتم!

فواد: حالی چه؟!

زینب: فواد؟!، تو خیلی خوب استی ….تو کدی اونای دیگه فرق میکنی!…..تا نیروهای ما نرسیدن برو….

فواد: یعنی بگریزم ؟!

زینب: نمی فامم فقط برو!….. مه اینجه د صندوق منتظر می شینم…. مه نمی خوایم……

فواد: نمی خوای چی؟ که نیروهای تان مره بکشه؟ ……

زینب: مه نمی خوایم تو کشته شوی!!…. کسی خبر نداره تو کی هستی!…..نمی فامن تو از اونا نیستی!!……

فواد: مه چطور از اونا نیستم؟! مه اوغان هستم!…کدی اونا آمدیم!… چرا مدام کوشش میکنی مرا از اونا جدا کنی ؟!

زینب: هیچ کدام از اونا کاری ره نمی کد که تو کدی!!….. می کدن؟!

فواد: (با بی حوصلگی) می کدن!… می کدن!

زینب: (با پوزخند) خی چرا مره د صندوق قایم میکنی که کسی نبینه؟!…. هیچ کدام از اونا نمی آمدن یک دختر جوانه پیدا کنند، کمکش کنن تا حالش خوب شوه. با وجودیکه خطر تهدیدش میکد برایش او و نان میاورد و ایقدرم!…..ایقدرم!…

فواد: ایقدرم چی ؟

زینب: ایقدرم نجیب باشه!….(فواد با لبخند تلخ به دختر می نگرد…. صداهای چندانفلاق به گوش میرسد، زینب سرخود را میان دستهایش گرفته روی زانوهای خود خم میشود. فواد عکس العملی نشان نمیدهد، همانطور با لبخند بی رنگ بر صورت! در افکار خود غوطه ور است…. زینب آرام سر خود را بالا آورده و به فواد می نگرد. خود را جمع و جور میکند)

زینب: چاره ای نیست! … مه باید بروم!… خانوادمه پیدا کنم! اونا از طرف مه پریشان استن!…

اونا هیچ خبر ندارن که مه چی شدم!… میفامی د او بمباران لعنتی مه دیدم همه چیز خراب شد. کلگی جیغ میزدن! ای طرف و او طرف می رفتن! دیگه نفامیدم چی شد، تا توره دیدم!….اونا حتما زنده استن چرا که اینجه زیر خرابی ها نبودن!….

فواد: ای قصه ره هر روز برایم گفتی!… بمباران! خاک و خاک باد! غال مغال!….

زینب: مه از یادم نمیره!….

فواد: ولی مره یادت میره!….

زینب: چطور از یادم بره؟!…. چطور از یادم بره؟! تو فکر کدی مه کی هستم؟! مه تمام زندگی مه مدیون تو هستم!….

فواد: ولی میخوای بری…

زینب: نیکه دلت است تا قیامت ده ای صندوق باشم؟!…

فواد: نه! ولی میری… میری خانوادته پیدا میکنی!… میری سر زندگی خودت!…شایدم…شایدم…

خیلی زود عارسی کنی!…(زینب سرش را پائین میندازد)

زینب: مه… مه …دیگه راهی ندارم ….مه باید برم فواد…

فواد: یک راه دیگه هم هست ….

زینب: چی راهی ؟

فواد: بیا کدمه بریم. (زینب متعجب و مبهوت به فواد می نگرد)

زینب: چی ؟!

فواد: مگر د مه نمیگی که پس بروم؟ … خب ….خب توهم میتانی کدی مه بیایی…. یک رقمی که کسی نفامه ….یک کمی که گدوودی شد ما و تو ام پس میریم…. میریم قندار…. برات قول مردانه میتم که صحیح و سالم برسیم اونجه…..

زینب: مه کد تو بیایم قندار؟!

فواد:آ! چی پروا داره؟…. تو خو نمی فامی خانوادت کجاست؟ اونام فکر میکنن تو مردی!…. خوب دیگه چی فرقی میکنه؟….

زینب: فرق نمیکنه ؟!

فواد: ای جنگ یک روزی خلاص می شه… هردوی ما پس میایم و خانوادته پیدا می کنیم…..

زینب: ( عصبی وکلافه) چرا گپهای الایی میزنی؟!

فواد: الایی نیست!…. مه نمیتانم…. مه حاضر بودم ای جنگ هزار سال طول بکشه و مه هر روز بیایم و تره ببینم!… زینب ……

زینب: زینب چی ؟

فواد: کدی مه عارسی کو!…. مه خانواده خوبی دارم! …. پدر و مادر و برادرا و خوارایم!….اونا آدمهای خوبی هستن!… درس خاندن….اونا می فامن! …. زینب …..

زینب: ( بسیار پریشان ) بس کو!

فواد: کدمه عارسی کو…. مه کوشش میکنم…..

زینب: بس است فواد بس است! …….

فواد: زینب ……..مه ………

زینب: بس است دیگه!…(فریاد میزند. صدای چند انفلاق و صدای ضربه پیکا از دور به گوش میرسد.

زینب بغض کرده و در گوشه ای می نشیند سعی می کند ریزش اشکهایش را کنترول کند اشک خود را پاک می کند. فواد متوجه او شده به سمت او میرود .

فواد: تو گریه میکنی ؟! (زینب با دست اشکهایش را پاک میکند و سرش را به علامت منفی تکان میدهد ، فواد آرام جلوی او می نشیند، زینب خود را جمع کرده و از او دوری میکند )

فواد: از مه بدت میایه؟….حتما بخاطری که اوغان استم ها ؟! فرق مه کدی یک ازاره چیسته؟

مم آدم استم… نیستم …..؟

زینب: ما و شما خیلی فرق داریم …….

فواد: چی فرقی داریم؟! تو یک زن هستی مثل دیگه زنها دنیا، مم یک مرد استم مثل مردای دیگه!…

زینب: خیلی ساده استی! اگه مر دم بفامن که مه کدی یک طالب گریختم پشت سرم چی میگن ؟

فواد: اونا از کجا میفامن؟!

زینب: یک وقتی خو میفامن نمیفامن ؟!

فواد: خوب بفامن!….اصل کاره ما و تو استیم…….

زینب: بابیم، ننه ایم، خانوادم …آبرویم ….آبروی کلگی، گپ زدن کدی تو فایده نداره….

فواد: تو لج کده رایستی! …….

زینب: مه لج میکنم؟! ببین تو یک چیزی میگی که خودتم میفامی نمی شه…. مه میرم توام میری……

(رویش را برمیگرداند و سعی میکند به فواد نگاه نکند )

زینب: حتما د منطقه تان…. د ببین قوم تان یکی مقبولتر از مه پیدا میکنی …..

فواد: مه مقبولتر از تو کار ندارم….

زینب: ببین تو باز لج میکنی!…..

فواد: مه نمیتانم!…. مه……..

زینب: توره به خدا بس است دیگه!…. مه دلم نمیشه چیزی ره برت بگوم که نباید…….

فواد: چرا؟! بخاطر که فکرمی کنی د مه مدیون استی؟! مه برای تو فقط همی استم؟! (زینب سکوت میکند)

زینب: نه!

فواد: خی چرا؟!

زینب: بس کو فواد! برو پشت زندگیت، بان مم بروم پشت سر نوشتم…. باور کو تا قیامت یادم میمانه که یک طالب کمکم کده نجاتم داده….

فواد: ( بسیار عصبی) یک طالب، یک طالب، یک اوغان، یک دیو، یک آدم خور، یک آدمکش ، یک بی شرف ، یک بی پدرو مادر، یک نفری که حق زندگیره نداره، بخاطری که نامش اوغان طالب است!…. مه کسی نکشتم نمی کشم، چرا که آدمکش نیستم!…. ولی اوغان هستم، اوغان طایفه ام است!… مه یک عسکر طالب استم که بزور آردنم و ای برای محکوم کدن مه بس است ها؟!……..

زینب: تو هیچ کدام از اینای ره که گفتی نیستی تو انسانی خوبی ولی یک طالب استی!… هستی یا نیستی؟

فواد: مه د تو حق میتم… هر چی میگی درست!…. ولی مم حقی دارم!… وقتی د او زیر دیدمت (به سمت چپ صحنه اشاره میکند) فکر کدوم مردی!….نمی فامم شد که احساس کدم نفس می کشی! دیدم زنده استی! نمی فامیدم چی کار باید بکنم!…. خواستم بروم دیگراره صدا کنم و فکر ایکه اسیر شوی و مثل اسیرای دیگه کدت رفتار کنن آزارم میداد!…. گفتم فعلا میارمش بیرون تا ببینم چی میشه… روزای اول مدام کدی خودم جنجال داشتم که بروم ای گپ برایشان بگویم ولی نتانستم! …وقتی ام که تو چشمایته واز کدی و مره دیدی….ایقدر ترسیده بودی که حاضر بودم بمورم تا تو ایقدر نترسی!…. مه ده تو عادت کدم، اولش همی بود ولی پسان پسان تو شدی مثل هوای که نفس می کشم!…. بهترین وقتایم وقتای شد که پیش تو بودم! …..

هر دوی ما گپ می زدیم، جنگ می کدیم، می خندیدیم، می خوردیم…. زینب اگه بفامن مه توره اینجه پت کدم بد بلایی سرم میارن…. ولی حاضرهستم بخاطر تو، بخاطر تو هر کاری بکنم….

زینب: هر کاری؟

فواد: هر کاری…..

زینب: یعنی هر چی مه بگوم؟

فواد: هر چی تو بگویی…..

زینب: حتی اگه بگویم همو قوماندان بی پدر و مادرتانه که باعث ای همه بدبختی شده بکشی؟

(فواد برگشته و خیره به زینب مینگرد)

فواد: قوماندان ماره بکشم؟!…اوهم یک طالب بیچاره است که ازی وضعیت راضی نیست مثل خیلی های دیگه ….. قومنده های اصلی از جای دیگه صادر میشه .

زینب: مه امو اصلی ره میگم….(فواد میخندد)

فواد: مه دستم ده او نمی رسه، حتا نمیمانن که ببینمش، مه عکس شم تا آلی ره ندیدیم!…. تو از مه میخوای خیانت کنم ؟

زینب: تو هم از مه همیره میخوای!…..

فواد: مه از تو خواستم کسی ره بکوشی ؟!

زینب: گریختن یک دختر ازاره کدی یک اوغان طالب اینمی ماناره میته

فواد: تو از ما بدت میایه ؟

زینب: نباید بیایه ؟!

فواد:خوب تو راست میگی… ما سر شما تعرض کدیم…. شما زندگی تانه می کدین…. ولی از مه چرا؟!

زینب: مه از تو بدم نمیایه فواد….(فواد به زینب که سعی دارد رویش را از او برگرداند می نگرد) ولی فرق ما و شما خیلی زیاد است……

فواد: فرق اوغان و ازاره!!….(صدای انفلاق، نزدیکتر می شود جوان بغض می کند)

فواد: نزدیک میشن!….(به زینب مینگرد)هیچ راه دیگه ای وجود ندارد؟ تو که از اینجه بری…. بدون تو!…(زینب سعی میکند لبخند بزند )

زینب: مه که بروم تو اینجه چی میکنی؟! خوب توام برو سرخانه و زندگیت……..

فواد: کدام خانه و زندگی؟! ……..

زینب: پیش پدر و مادرت خانوادت! ……….

فواد: خانه ای بی تو؟! (زینب سعی می کند شوخی کند)

زینب: نکه عادت کدی هر روز دان صندوق واز کنی و مره بیاری بیرون و یک قوطی کنسرو بانی پیشم ها ؟ نکه می خوای مره ببری قندار د صندوق قایمم کنی؟!….( فواد همانطور بغض کرده به رو به رویش مینگرد) تو میری خانیت، مم میرم بلخ آب، ولی وقتی جنگ خلاص شد خط نوشته می کنیم برای همدیگه

فواد: فکر می کنی مه اشتک استم؟! ( صدی انفلاقها نزدیکتر می شود فواد برخاسته و تفنگ خود را برمیدارد)

زینب: (ترسیده) میری؟! ( فواد جوابی نمی دهد) ولی اونا خو تاهنوز نامدن ، شایدم تا صب نرسن!

فواد: چه امروز چه صب، بالاخره باید برم!…….

زینب: پس میایی ؟

فواد: نمی تانم! باید د قرارگاه باشم….

زینب: بگریز!……..

فواد: اگه تو کدم میامدی یک دلیلی، ولی بی تو….(فواد به سمت چپ صحنه حرکت می کند زینب دنبال او )

زینب: اگه اونا نامدن پس میای اینجه ؟

فواد: اونا میاین، وارخطا نشو ، نیروهای ما پس رفته راییست(فواد حرکت می کند )

زینب: ایستادشو!…(فواد می ایستد اما بر نمیگردد و به زینب نمی نگرد)خوده تسلیم شان کو…. مه برایشان میگم….میگم جان مه نجات دادی….. برایشان میگم چقدر خوب استی…..(فواد همانطور که پشت به زینب دارد)

فواد: اسیر اسیر است چه خوب چه بد!……

زینب: نه! برای اونا فرق می کنه…..اونا خیلی آدمای خوبی استن……مه بری شان میگم

فواد: ضمانت یک طالب میکنی ؟! یک دختر ازاره میره د قات اسیرا که ضمانت یک طالب بکنه!….. د خودت زامت نته…. تو برو! فکر مرم نکو….. مه یک رقم د خودم می قبولانم!….. خداحافظ

(مکث می کند، می خواهد برگردد به زینب بنگرد، اما نمی تواند، فقط سرش را به سمت او می گرداند)

فواد: زینب! ( فواد حرکت می کند زینب پشت سر او میدود )

زینب: فواد بیا بریم طرف بلخ آب! ( فواد می ایستد زینب پیش رفته رو به روی او می ایستد) جنگ که خلاص شد میریم قندار پیش خانوادت! (فواد روی زمین می نشیند)

فواد: اونا مره می کشن!….اونا از ما بدشان میایه…. کسی د گپهایت گوش نمی کنه! (زینب پیش روی فواد می نشیند)

زینب: د پدر و مادرم می گم که تو چی کدی…..

فواد: اونا هیچ وقت نمی مانن تو کدی مه عاروسی کنی …..

زینب: میمانن!….اگه برایشان بگم…..

فواد: اونا تورم می کشن!…. پدر تو یک ازاره است!(زینب سرش را پائین می اندازد)

(هردو لحظاتی سکوت می کنند )

زینب: ببین تو بیا برو د صندوق! نیروهای ما که آمدن میرم پیش یک شان که آدم خوبی باشه، کلی چیزه برش میگم…. حتما او کمک ما می کنه!…. فواد ازارا آدمای خوبی استن!

فواد: ببین ایناره میگی که چی شوه ؟ تو برو!…. مم میرم بین نیروهای خودما!

زینب: مه کوشش می کنم که……

فواد: چرا؟! میترسی مه بمرم؟!…. وقتی تو رفتی دیگه چه فرقی میکنه؟! دیگه بادم خبر مرگمه برایت نمیاره!

زینب: تو خیلی بی انصاف استی!!……

فواد: تو نیستی؟! فقط د فکر خودت استی!….

زینب: ایچم ایرقم نیست!….. اگه د فکرت نبودم می ماندم که بری!

فواد:…. خی مره دوست داری؟ (زینب روی خود را برگردانده گوشه ای می نشیند. صدای انفلاق کلاتی به گوش میرسد، صدای انفلاق و ضربه مرمی ها نزدیکتر می شود، فواد به سمت زینب میرود)

فواد: برایم بگو…. خواهش میکنم….برایم بگو(زینب سکوت کرده فواد کنار او می نشیند هردو به مقابل خود می نگرند)

زینب: هر روز د ما بین ای صندوق… د ای خانه بی در پیکر منتظر می شدم که بیایی! منتظر شنیدن صدای پایت!…. تا صدای پایته می شنیدم ترس ورم میداشت! …. با ایکه صدای پایته از بین هزار تا صدای پای می شناختم بازم می ترسیدم که شاید تو نباشی …. دروازه ره که واز می کدی دنیا سرم روشن می شد…. همیشه خوب بودی…. هر دفعه که میامدی یک چاینکی، چراغی، گلیمی، چیزی می آوردی! (میخندد) جهازت پوره است فواد!…. اینجه مثل خانه ما و تو بود! …..

کاشکی جنگ نبود….. کاشکی ما همینجه زندگی می کدیم…..

فواد: ای چت خانه ره میشه جور کد، سخت است ولی میشه، دیوالام باید کاگل شوه، یک سیم گل و یگ رنگم رویش…. د نظرت چی رنگی خوب است؟

زینب: سفید، سفید روشن

فواد: سفید روشن بخاطر زینب جان، دروازام دیگه به درد نمی خوره باید عوض شوه. عوض کنیم ؟

زینب: نه حیف میشه، جورشان می کنیم

فواد: جور شان می کنیم…. دیگ، کاسه، افتوه لگن ام آستا آستا می خریم.

زینب: کاشکی جنگ خلاص شده بود( صدای چند انفلاق کلان. هر دو خودرا روی زمین می اندازند صدا ضربه مرمی و چند انفلاق دیگه. فواد از صحنه خارج می شود. زینب وحشتزده به اطراف خود می نگرد صدای چند انفلاق دیگر و صدای مرمی. فواد وارد می شود.)

فواد: قریب است که برسن!……

زینب: باید چی کار کنیم؟!

فواد: باید بریم

زینب: فواد بیا بریم طرف بلخ آب

فواد: بحث نکو، نمیشه او طرف رفت!

زینب: خی صبر می کنیم که بیاین

فواد: چرا نمی فامی؟! اگه اونا بیاین اینجه، اول باید نیروهای ما از اینجه برن ، یعنی از اینجه تیر شون!….او وقت اگه ما و تره ببینن

زینب: حتما یک راهی هست!

فواد: ازارا از هر طرف حمله کدن! هیچ راهی نیست! پیش از ایکه نیروهای ما اینجه جمع شون باید از اینجه بریم

زینب: یعنی بریم قندار ؟!

فواد: هر جایی! راهش اینمیست! (زینب خود را عقب می کشد)

زینب: مه حاضر استم بمرم ولی کدی تو…..

فواد: ولی کدی مه نیایی! لجباز! ( صداهایی به گوش میرسد، فواد تفنگ خود را به سمت زینب میگیرد )

فواد: تو باید کدی مه بیایی!

زینب: خوب خودته نشان داده رایستی!….

فواد: مه حاضر نیستم توره از دست بتم!…

زینب:خی چرا سرم تفنگ کشیدی؟! اگه کتت نیایم چی؟ فیر میکنی ها؟!

فواد: تو کتمه میای!

زینب: اشتباه فکر میکنی!

فواد: وقت جار و جنجال نیست زینب! بیابریم خواهش می کنم!{زینب پیش میرود درست پیش لوله تفنگ فواد می ایستد}

زینب: بزن…. مه نمیایم، ولی دوست دارم تو مره بکشی.{فوادکلافه وعصبانی}

فواد: ببین زینب اینجه بمباران میشه! نیروهای ما میاین اینجه، اونا کل چیزه خراب می کنن. همه چیزه آتش میزنن تاهیچ چیز سالم د دست ازارا نرسه!…زینب تو باید کتی مه بیای دیگه د صندوقم ماندنت فایده نداره!

زینب: او وقت تو دلت است مه برم طرف آدمای که زندگی مره آتش میزنن؟!… برم د دشمنی پناه بیارم که بی دلیل کل زندگی مره خراب کده؟!… فواد مه کتی تو نمی یایم مه ترجیح بمورم. تکه تکه شوم ولی کتی تو نیایم قندار!

فواد: زینب!…زینب لج نکو! قول میتم تا یک کم آرامی شد پس بیارمت! خودمم میایم اینجه پیش شما زندگی می کنم، فقط بان که ازی جهنم نجات پیدا کنیم!… زینب ما و تو هر دوی ما مسلمان استیم! توهم مثل مه نماز میخانی.

زینب:{عصبی}مه شیعه هستم.

فواد: خوب باشی! مام د قندار شیعه زیاد داریم!

زینب: اونجه هیجکس مثل مه نیست! مه هزارهاستم فواد هزاره…مه فاسی گپ میزنم تو پشتو میفامی؟{صداهایی از بیرون بگوش میرسد صدای همهمه.انفلاق . زینب به سمت بیرون مینگرد}

زینب: بزن فوا. پیش ازیکه اونا بیاین بزن! نمان د دست اونا بفتم… بزن فواد{فواد گیت تفکش را می کشد و گلوله ای در خوابگاه تفنگ قرار می گیرد}

فواد: کاری نکو که بزور ببرمت!{زینب کمی ترسیده عقب میرود، فواد به سمت او میرود}

زینب: جیغ میزنم!

فواد: اگه جیغ بزنی اونا میاین اینجه و مرم د کشتن میتی!

زینب: خی پیش نیا.

فواد:( عصبی پایش را به زمین میکوبد}لعنتی!… چرا ایقدر لج میکنی؟!… تا نرسیدن باید از اینجه بریم بیرون! آلیم یک فرصتی هست باید ازینجه بریم!… ما میتانیم نجات پیدا کنیم…عاروسی کنیم… بعداز جنگ میایم وخانوادیته پیدا می کنیم!… زینب ایجه ماندن دیوانگیسته!

زینب: تو برو د مه کاری نداشته باش.

فواد: آخه مه چطور میتانم توره د ای وضعیت ایلا کنم و برم؟!…اونا که برسن!{فواد رو در روی زینب می ایستد هر دو به هم خیره می شوند}

زینب: خلاصش کو بزن فواد! خاهش میکنم! کسی ملامتت نمیکنه! بزن و برو!

فواد: تره بکشم؟! توره؟! چرا میخای مجبورم کنی؟!{صدا های از بیرون به گوش میرسد. صدای انفلاق بزرگی به گوش میرسد. زینب و فواد هردو روی زمین می افتند. فواد به سمت دیگر صحنه می نگرد. صدای طالبان بگوش میرسد} اونا آمدن!{با احتیاط ازصحنه خارج می شود. زینب متوجه تفنگ فواد می شود که روی زمین افتاده است. مردد به تفنگ می نگرد. صدای همهمه و انفلاق نزدیکتر شده وحالت سر سام آوری پیدا می کند. زینب تفنگ را از روی زمین برمیدارد. سعی دارد بر خود مسلط شود. فواد وارد می شود.

فواد: دو کوچه مانده! دو کوچه مانده برسن!{متوجه تفنگ در دست زینب می شود}

زینب: دو راه داری فواد، یا کتی مه میای، یا که میری بدون مه.

فواد: اشتباه میکنی! ما برای پیش رفتن راهی نداریم… ما فقط میتانیم پس بریم اورم اگه شانس داشته باشیم!

زینب: اگه شانس داشته باشیم! خی پس و پیش رفتن فرقی نمیکنه ماپیش میریم، اگه تو بخای کتی مه بیای؟

فواد: دیوانگی نکو زینب!…او تفنگه بته دمه… کوشش میکنم بک رایی پیدا کنم.

زینب: هیج رایی نمانده، فقط تو باید انتخاب کنی.

فواد: مه توره انتخاب میکنم!….بیا بریم

زینب: کجا؟ ( فواد دست خود را به سمت زینب دراز میکند )

فواد: میریم هر جای که شد!

زینب: کجا؟

فواد: دستته بته د مه……

زینب: کجا فواد؟ جواب مره بته؟ ……

فواد: هر جای که شد هردوی ما میریم!……

زینب: اگه قرار است بمورم باید همینجه بمورم!

فواد: دستته بته دمه زینب اورم او طرف کو!

زینب: پیش نیا پیش نیا!….. مه کدی تو نمیایم! ….. فواد پیش نیا!(فواد به یک قدمی زینب می رسد، نوک تفنگ روی سینه او قرار میگیرد)

فواد: بزن زینب تو خلاصش کو!….از ایکه بندی شوم یا پیش رویم توره بکشن بهتر است

زینب: خواهش میکنم فواد برو!….اینجه باشی برای تو ام بد میشه!…. مه کدی تو نمیایم دیگه ماندنتم فایده نداره! … برو!……..

فواد: تو باید کدی مه بیایی! یا مره بکش ، یا ایکه (فواد از لوله تفنگ گرفته سمت خودش می کشد، صدای فیر مرمی بگوش میرسد و فواد روی زمین می افتد سینه او غرق خون است، متعجب و مبهوت سرخود را بلند کرده و به زینب می نگرد و از درد به خود می پیچد….زینب مبهوت به فواد می نگرد. تفنگ از دستش رها شده و به زمین می افتد، صدای همهمه بازهم نزدیکتر شده است و از فاصله بسیار نزدیک بگوش میرسد.

فواد: ایرقمی خوب تر شد!….آرام شدم! (به زحمت به پشت سر خود می نگرد، سرخود را بر گردانده رو به زینب می کند، به زحمت نفس میکشد، بریده بریده حرف میزند)

فواد: رسیدن زینب ، برو د صندوق، برو د صندوق…. برو زینب…. برو( سر فواد روی زمین می افتد، هنوز نفس دارد…. زینب مبهوت پیش می آید، آرام بالای سر فواد می نشیند، خیره به او مینگرد)

زینب: فواد!…. فواد!…. فواددوستت دارم….(فریاد میزند) فوااااد!(زینب آرام بالای سر فواد می نشیند و آرام برای او لا لایی میخواند، صدای قدمهای چند نفر بگوش میرسد، همراه با صدای انفلاق، قیر مرمی…. زینب لا لایی میخواند .

صحنه خاموش میشود .

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=1999

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *