Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

نجیبه دختری است که در حمله‌ی انتحاری روز جمعه ۸ میزان بر مرکز آموزشی کاج، جانش را از دست داد. او دو روز می‌شد که همراه زهرا دوستش به این کورس رفته بود. روز سوم در حمله انتحاری خانواده‌اش را در سوگ نشاند.

سکینه خواهر نجیبه از آخرین روزهای زندگی نجیبه چنین قصه می‌کند:

نجیبه از من خردتر بود. وقتی طالبان آمد، مکاتب تعطیل شدند. نجیبه گفت من به نقاشی می‌روم. دو ماه بود که در کورس نقاشی ثبت‌نام کرده بود. نزدیک امتحان کانکور،  زهرا دوستش به او زنگ زد که بیا در آمادگی کانکور برویم. زهرا از دارالامان تا پل‌خشک پیاده می‌آمد و درس می‌خواند. پدرش کراچی داشت. نجیبه این موضوع را با ما درمیان گذاشت. پدر و مادرم تأیید کردند و من و خواهر کلانم هم نجیبه را تشویق کردیم که در کورس آمادگی برود. او می‌گفت: کورس پول زیاد می‌خواهد. ما پول نداریم. من و خواهرم برایش اطمینان دادیم که او درس‌هایش را ادامه دهد. ما مصارفش را از هر طریق که شده پیدا می‌کنیم. او همراه زهرا دوستش دو روز پیش در کورس رفته و ثبت نام کرده بود. مدیر کورس به وی گفته بود، کورس رایگان است. فقط روزهای جمعه که امتحان آزمایشی است اندکی فیس می‌گیریم. وقتی از ثبت‌نام آمد، خیلی خوشحال بود. او می‌گفت: بعد از این‌که نتیجه امتحان آزمایشی کانکورم معلوم شد، می‌روم با یکی از استادانم مشوره می‌کنم که چه رشته را بخوانم. ولی من می‌خواهم پزشکی بخوانم. او برای آمادگی، شب‌ها  پشت بام می‌رفت درس می‌خواند تا مزاحم ما نشود. چراغ تلفن خود را روشن می‌کرد تا بتواند کتاب و کتابچه‌اش را ببیند. آن شب هم دیر خوابید و صبح زودتر از روز دیگر بیدار شد. نمازش را خواند. چارجر موبایلش را به من داد و گفت: بگیر این را تو استفاده کن. من خوابیدم. او بدون این که چای و صبحانه بخورد با عجله از خانه بیرون شد. پدرم بیدار بود. مادرم مشغول پختن نان شده بود. صدای انفجار آمد. مادرم صدا کرد: بخی! به نجیبه زنگ بزن کجاست؟ هرچه زنگ زدیم تلفنش خاموش بود. برادرم به یکی از همصنفی‌هایش زنگ زد، بعد از دو سه بار گوشی‌اش را برداشت و گفت: شاید در امتحان باشد. گوشی را خاموش کرد. هرچه زنگ زدیم دیگر گوشی را برنداشت. پدر، مادر و برادرم هرکدام به طرف مرکز آموزشی کاج دویدند. مادرم نقل می‌کند:

وقتی رفتم به مرکز آموزشی کاج، محشری برپا شده بود. گوشت و خون هر طرف دیده می‌شد. فریاد ناله و ماتم از هرسو بلند بود. سر بریده، دست بریده، پای بریده و تکه‌های گوشت را روی ترپالی جمع کرده بودند. شهدا را  یک‌طرف گذاشته بودند. امبولانس‌ها زخمی‌ها را انتقال می‌دادند. هر چه پالیدم جسد نجیبه را نیافتم.

پدرم می‌گوید: رفتم «شفاخانه وطن» که در نزدیکی مرکز آموزشی کاج قرار دارد. آن‌جا زخمی‌ها را روی چپرکت‌ها انداخته بودند. بعضی هم جان داده بودند. دیدم نجیبه آن‌جا نیست. رفتم به «شفاخانه صحت وطن». آن‌جا هم نجیبه نبود. رفتم به شفاخانه محمدعلی جناح. آن‌جا دنبال نجیبه می‌گشتم که برادرت زنگ رد؛ نجیبه را آورده‌اند شفاخانه امیری غرب. نجیبه را از شفاخانه امیری غرب به طب عدلی انتقال داده بودند.

پدرم زنگ زد که خانه را مرتب کنید. نجیبه را می‌آورند. من فکر کردم شاید نجیبه کمی ‌جراحت برداشته همراه دوستان دیگر می‌آید. خانه‌ را جم و جور کردم. یک وقت دیدم که جنازه‌ی نجیبه را وارد خانه کرد. نمی‌دانم چه شد. خدایا! چشمان نجیبه باز بود. کاسه‌ی سرش در جای خود نبود. دست چپش سوخته و سخت آسیب دیده بود. اصلاً قابل تشخیص نبود. لباس نارنجی نجیبه سوخته بود. برگ درختان روی بدن نجیبه چسپیده بودند. موهای نجیبه پر از برگ درخت شده بود. پوست گردن نجیبه در تنش آویزان بود. نجیبه ابرو نداشت. تنها دو چشمش باز بود و به ما نگاه می‌کرد. خون از تن نجیبه همچنان جاری بود. جنازه‌ی نجیبه را بدون غسل در داخل پلاستیکی گذاشتند و بعد با کفن سفید پیچیدند. نجیبه دو هفته پیش در دانشگاه علامه به مناسبت روز جهانی زن، در یک تیاتر اشتراک کرده بود و نقش فرشته را بازی کرده بود. نجیبه فرشته شد و رفت.

م. ج

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=3942

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *