نازنین برای آمادگی کانکور به کابل رفت و دیگر برنگشت
سر قبر دخترش نشسته و با خردهسنگی روی آن را خطخطی میکند؛ یک، دو سه … و هفت. هفت خط در کنار هم.
رمضان کاظمی پدر نازنین کاظمی یکی از قربانیان کورس آموزشی کاج؛ مردی سیاهچرده و لاغر است. آرام به نظر میرسد؛ اما ناامیدی و غمگینی را از حرفهایش میشود فهمید. خانه محقری در الغوی ولسوالی جاغوری ولایت غزنی دارد. کارش سلمانی است. از این طریق نان بخور و نمیر خود را به دست میآورد.
او به خبرگزاری فرهنگ میگوید «ساعت نه روز بود. سر کار بودم. برایم زنگ آمد. کسی از آن طرف گفت: دخترت در انفجار زخمی شده، زودتر خود را به کابل برسان.»
کاظمی ادامه میدهد: «ورخطا شدم. پرسیدم حال دخترم چطور است و در کجا هست؟ طرف مقابل مشخصات شفاخانه داد و گفت: دخترت خوب است؛ ولی اندکی زخمی شده است.»
پدر نازنین همراه چندتن اعضای فامیل نازنین بعد از گذشت چند ساعت از جاغوری به طرف کابل حرکت میکنند: «مه، آبی نازنین، آتیم و آجی نازنین، موتر ره د شش هزار افغانی کرایه کدیم و به طرف کابل حرکت کردیم.»
ساعت چهار بعد از ظهر به کابل میرسند. مستقیم به شفاخانهی محمدعلی جناح میروند. پدر نازنین میگوید که وقتی به شفاخانه رسیدیم، یکسره سراغ نازنین را گرفتیم. داکتران گفتند: «ناراحت نباشید. مریض تان خوب است.»
وقتی کاظمی به دیدن دخترش میرود، میبیند که دخترش وضعیت خوب ندارد. چشمانش بسته است. آکسیجن به دهانش گذاشته اند. او تکان نمیخورد. کاظمی می گوید: «حالم خراب شد. اصلاً نزدیکش نرفتم و پس رفتم، مادرش رفت داخل، پیشش.»
داکتران و خويشاوندان کاظمی او را دلداری میدهند که دخترش خوب میشود؛ اما نازنین فقط تا ساعت ١٢ روز شنبه یعنی فردای روز حادثه زنده میماند، بعد از آن داکتران مرگ نازنین را به خانوادهش خبر میدهند.
پدر نازنین میگوید که «نازنین دختر دومم بود. یکونیم سال قبل برای آمادگی کانکور به کابل رفت و دیگر برنگشت. »
پدر نازنین از قول دوستان نازنین میگوید که نازنین بسیار درسخوان بود: «رفیقایشی موگیه که نازنین د کانکور اول موشد».
نازنین در آخرین امتحان آزمایشی کانکور ٣۵٠ نمبره گرفته بود و میخواست داکتر شود. پدر نازنین دخترش را از رفتن به کابل منع کرده بود اما او اصرار کرده بود که باید به کابل برود و درس بخواند. نازنین خانوادهاش را مجبور میکند که او را به کابل بفرستند: «همیشه میگفت مه شمو ره ازی بدبختی نجات میدیم، شمو ره از اینجی موبرم.»
پدر نازنین حالا روی گور دخترش خط میکشد؛ هفت خط، شاید خط هشتم را روی زندگیای میکشد که دخترش به او وعده داده بود.
زکی میرزایی