مارهای سیاه
(داستان کودک)
محمودجعفری
یکی بود و یکی نبود. در روزگاران قدیم، در «کابلستان» دو خواهر و بردار زندگی میکردند. یکی «سَماء» و دیگری «غَبرا» نام داشت. زندگی هردو به سختی میگذشت. روز کار میکردند و شب آن را میخوردند. یک روز آوازه شد که در شهری به نام «بامیکان» گنجی وجود دارد. سماء و غبرا باهم گفتند: بیا ما هم برویم. اگر خدا قسمت کرد آن گنج را پیدا کنیم و زندگی خوبی برای خود بسازیم.
هردو بارسفر بستند و از «راهابریشم» به طرف «بامیکان» حرکت کردند. منزل به منزل آمدند تا اینکه به شهر «بامیکان» رسیدند. مردم زیادی از هرگوشه و کنار جهان آمده بودند. هرکس به امید پیدا کردن گنج، جایی را حفر میکرد. سماء و غبرا نیز بیل و کلنگی پیدا کرده و به حفاری شروع کردند. غبرا زمین را میکَند و سماء خاک آن را با دامن بیرون میریخت. ناگهان دیدند مار سیاهی از دل چاه برآمد. سماء و غبرا پا به فرار گذاشتند. مار سیاه هرقدر پیشتر میآمد، مار سیاه دیگری به آن افزوده میشد. «شهر ضحاک» پر از مار سیاه شده بود.
سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به شهری به نام «غلغله» رسیدند. غلغله شهر عجیبی بود. روزها صدای شیهه اسپان و چکاچاک شمشیرها از هرسو به گوش میرسید و شبها صدای گریه و ناله از سنگ و چوب آن بلند بود. معلوم نبود در این دل شهر چه رازی نهفته است. سماء و غبرا که از فرط خستگی و تشنگی بیحال شده بودند، دلوی در چاه افگندند. وقتی دلو را بیرون کشیدند، دیدند پر از جمجمه انسان است. جمجمهها به حرکت آمدند، کمکم غلغله پر از جمجمه شد.
سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به درّهای رسیدند. دوباره بیل و کلنگ خود را گرفته و شروع کردند به کندن زمین. چند متری نکَنده بودند، که اژدر کلانی نمایان شد. آتش از دهن اژدر بیرون میپرید. سماء چیغ بلند کشید و شروع به دویدن کرد. غبرا نیز که خود را قهرمان جهان میخواند، تاب دیدن اژدر کلان را نداشت. اژدر هرچه پیشتر میآمد، اژدر دیگری به آن افزوده میشد. درّه پراز اژدر شده بود.
سماء و غبرا به غاری بزرگی پناه بردند که اژدر را در آنجا راهی نبود. این غار از زمانههای بسیار دور باقی مانده بود. نقاشیهای رنگارنگ، دیوارهای آن را مزین کرده بودند؛ شاهان برتخت نشسته و کنیزکان رقص میکردند. پیاله مَی و سینی سیب و انار روی سفرهی آنها را پر کرده بود. در سوی دیگر دیوار، عکس راهبانی دیده میشد که مشغول عبادت بودند.
سماء و غبرا، سر کنار هم نهاده و آهسته آهسته به خواب رفتند.
سماء روی صخرهای ایستاده است. نی مینوازد. پرندگان در آسمان بازی میکنند و از اینسو به آنسو میدوند. در این هنگام کلاغ سیاهی پدیدار میگردد. کلاغ سیاه پایین میآید و با نوک تیز خود هردوچشم سماء را از حدقه بیرون میکند. دیگر نه از پرنده خبری است و نه از درختان سبز و خرم. همهجا تاریکِ تاریک است. سماء نمیداند که به کجا پناه ببرد. لحظهای نمیگذرد که کلاغ سفیدی پایین میآید و دو چشم نوی جای دو چشم قبلی میگذارد. حالا همهی پرندگان دیده میشوند، برهآهوان از این سنگ و به آن سنگ میدوند. ماهیان در چشمههایی که از زیر سنگهای «کپرک» میگذرند شنا میکنند. مرغابیان، در دریاچههای کوچک و بزرگی که عکس نیلگون جهان در آن انعکاس یافته، ترانه میخوانند.
سماء از صدای پرندهای که روی سقف لانه کرده است بیدار میشود. احساس سردی میکند. غبرا را نیز بیدار میکند. خواب خود را برای غبرا نقل میکند. غبرا نیز همین خواب را دیده است. چشم سماء که به چشم غبرا میافتد، میبیند چشم او سبز شده است. چشم سماء نیز سبز شده است. همهجا سبز شدهاند. خود را در غاری میبینند که پر است از سبزه و علف و پرنده.
آفتاب روی نوک «بودا» نشسته است. سماء و غبرا از غار بیرون میشوند. همهجا سبز شدهاند. پرندگان روی درختان انجیر نشسته و آواز میخوانند. چشمههای سبز و خرم از هرسو جاری است. سماء و غبرا نیز لباس ابریشمین آبی به تن دارند.