این شعر مشهور را هم یکبار دیگر بخوانید. تمام ذهن و ضمیر خود را جمع کرده و سر فهم این شعر قربانی کنید. ببینید چگونه «عشق» معجزه میکند:
برکۀ کهن، آه!
پریدن غوکی
صدای آب (باشو)
«عمق» در این شعر تماشایی است. عمقی در این شعر خودش را به تمام حیات و ممات جار میزند؛ اما هیچ شیربچهای نیست که دم از دم برآورد و خود را در مخاطرۀ فهم این کلام معجزآسا بیندازد. حتا خود شاعر هم که آن را از کتم عدم بیرون کشیده، در جهان چندمعنایی آن احساس عجز میکند. شاعر، سنگی بر برکۀ کهن شعر انداخته و خودش کنار نشسته است. حالا خواننده است که از این اقیانوس چه میتواند به دست آورد.
به هرصورت آستین بالا میزنیم و کمی –اگر بلد هستیم- در این برکه شنا میکنیم؛ اول به سراغ کلمات میرویم. «برکه» که مطلع شعر است با «آب» که حسن ختام سخن است، همذاتپنداری دارد. ذات هردو یکی است. نهتنها سرچشمه بلکه تبار آن دو یکی است. تنها آلودگی محیط آن دو را رنگ بخشیده و از هم دور کرده است. «برکه» (یعنی همان زندگی) معمولاً با گندگی همراه است و «آب» با پاکی و پاکیزگی. «کهن» نقش زمان را نمایان میسازد؛ البته که زمان در هرچیز حضور دارد. حتی هیچ «جوهر»ی را نمیتوان یافت که در «زمان» جاری نباشد. در «برکه» و «آب» هردو زمان جاری است. اما اینجا زمان صفت واقع شده و در ترکیب نحوی، مضاف الیه «برکه» است. این صفت را در «آب» نمیتوانیم پیدا کنیم. منظور، آن «آب»ی است که در آخر کلام نشسته است. فرق دیگر این دو، یکی هم در همین است. از این که بگذریم، کلمه «آه» که کنار «برکه» نشسته، نشانۀ احساس در هستی است؛ حسی که به زندگی و برکه حرکت بخشیده است. این کلمه زمانی استعمال میشود که کسی دچار دردی شدید شده باشد. در وقت شوق و شعف هیچگاه این کلمه به کار نمیرود. تنها جایی که از آن استفاده میشود زمان پیری و فرتوتی است. خب! این هم میتواند رابطه «کهن» و «آه» را تأمین کند. بیچاره «برکه»، که دچار چنین رابطۀ دردآلود شده است!
این مصرع را همینجا چوبخط بانیم و به مصرع بعدی سر بزنیم. «پریدن» واژهای است که برای مرغان و پرندگان کاربرد دارد. به موجودات دیگر کمتر استعمال میشود. مگر در حالت نزول و سقوط. برای پرندگان و خزندگان زمانی که سقوط میکنند «پریدن» اطلاق میشود. مثل اینکه «کودک در آب پرید»؛ یعنی در آب افتاد. «غوک» هم آمده تا از کتله بزرگ آدمی نمایندگی کند؛ آدمی که در این جهان هبوط کرده است. حالا این «غوک» از روی سنگی، در «برکه کهن» سقوط کرده است. شاید این سقوط اجباری باشد و شاید هم اختیاری. «پریدن» نشان میدهد که اختیاری است.
مصرع سوم با کلمه «صدا» آغاز میشود. «صدا» با «پریدن» ارتباط تنگاتنگ دارد. در پریدن هم، صدایی وجود دارد. «آب» نشانۀ جریان داشتن است؛ یعنی در عین سکون جریانی دیده میشود. ظاهر امر سکون را مینمایاند ولی واقع امر، حرکت و جریان و تپش را نشان میدهد.
بنابراین، آنچه در این شعر نقش اصلی را بازی میکند، رابطه و عشق است؛ رابطهای که کلمات و مصرعها را بهم گره میزند و در نتیجه معنایی از آن پدید میآید. این معنا همان «عمق» است که هرکس به قدر توان از آن، چیزی بیرون میکشد. چیزی که خوانندۀ این سطور تاکنون دستمزد خود از تلاش برای یافتن کرده، این است که آدمی در برکۀ کهن –زندگی- پرتاب شده است. با این پرتاب، سکوت زندگی درهم شکسته و تنها صدای جریان داشتن باقی مانده است. برکه، غوک و پریدن سه کلمۀ کلیدی این شعرند. هرسه بدون دیگری زیسته نمیتوانند؛ و رنه شعر هیچ و پوچ میشود. «باشو» در این شعر هم نفرت خود را نشان میدهد و هم عشق خود را. و این، همان «تناقض» و تضادی است که در طبیعت وجود دارد. کمال و دوام طبعیت در همین تضادهاست.
نویسنده:محمودجعفری