بازنویسی: محمود جعفری
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم پادشاه ظالمی بود که «ضحاک» نام داشت. ضحاک پدرش را کشت و جنازهاش را در «دشت قشقه» انداخت. او بعد از اینکه قدرت را به دست گرفت، برای خود قصر مجلل و باشکوهی روی تپهای سرخرنگ در منطقه «ششپل» بامیان آباد نمود که بعدها بهنام «شهر ضحاک» معروف شد. حرمسرا و آشپزخانه او در حصه «سرخوشک» بامیان بود. بارگاه او چنان بیروبار بود که غذا از «سرخوشک» تا قصر او دست به دست میشد.
ضحاک، روزهای خوب و خوشی را سپری میکرد؛ اما قضای روزگار امانش نداد. شیطان که در قالب آشپز به خدمت او درآمده بود، همهروزه بهترین گوشتها را برایش میپخت. در گذشته خوردن گوشت معمول نبود. مردم بیشتر از گیاه استفاده میکردند. ضحاک از گوشتهای لذیذی که شیطان برای او میپخت لذت میبرد. او همیشه از شیطان تعریف میکرد.
روزی شیطان را نزد خود طلبید و گفت: تو سالها بدون مزد برای من کار کردهای. خوشمزهترین غذاها را پختهای. حال هر خواستهای داشته باشی، برایت برآورده میکنم.
شیطان ابتدا از خواستن چیزی ابا ورزید؛ اما ضحاک همچنان اصرار نمود تا همۀ خواستههای او را برآورده نماید.
شیطان گفت: عالیجناب! تمام خدمت من به خاطر دوستی ما بوده است نه چیز دیگر. حال که شما اصرار میورزید، از شما خواهشی دارم.
ضحاک پرسید: چه خواهشی؟
شیطان جواب داد: میخواهم روی شانههای شما را ببوسم.
ضحاک شانههای خود را عریان کرد و شیطان هر دو شانۀ او را بوسه زد. در این هنگام دو مار سیاه از دو شانۀ ضحاک بیرون آمد و سر در گوشهای او نمود. ضحاک که سخت ترسیده بود، فریاد زد: چه کار کردی؟ زود باش یک چارهای بیندیش!
شیطان گفت: عالیجناب! تنها راه چارۀ این دو مار، این است که هر روز دو انسان را بکشی و مغز سر آنها را برای ماران بیندازی.
ضحاک دستور داد تا هر روز دو نفر را بکشند و مغز سر آنها را خوراک ماران بسازند.
«ارماییل» و «کرماییل» این مسئولیت را به عهده گرفتند. از آنجایی که هردو نیکسرشت بودند، از دو نفر یکی را میکشتند و دیگری را آزاد میساختند تا به «فریدون» بپیوند. به جای او گوسفندی را ذبح کرده، مغز سرش را برای ماران میفرستادند.
این شیوه همچنان ادامه داشت. مردم هر روز قربانی میشدند. کمتر جوانی در شهر باقی مانده بود. همه توسط مأموران ضحاک به قتل رسیده و خوراک ماران گردیده بودند. «کاوه آهنگر» از جمله کسانی بود که 17پسرش را از دست داده بود. نوبت به پسر هجدهم او رسید. «کاوه» شغلش آهنگری بود و از این طریق امرار معاش میکرد. وقتی دید آخرین پسرش را هم از دست میدهد، پتکی را برداشت و زیر چپن چرمینش پنهان کرد و راهی قصر گردید. از ضحاک اجازه ملاقات خواست. ضحاک اجازه داد. همینکه نزدیک ضحاک رسید، پتک را از زیر چپن چرمینش بیرون آورد و بر فرق ضحاک کوبید. مغز ضحاک بیرون ریخت. ماران شروع کردند به خوردن مغز سر ضحاک. «کاوه آهنگر» پا به فرار نهاد. هرچه او را تعقیب کردند، اثری از او نیافتند.[1]
پس از کشته شدن ضحاک، فریدون با لشکری بزرگ بر شهر ضحاک حمله کرد و حکومتش را سرنگون ساخت و خود بر تخت سلطنت نشست. جسد ضحاک را نیز در غاری واقع در «درّۀ شکاری» انداخت.[2]
پی نوشت
[1] . در «درّۀ آهنگران» زیارتگاهی است. مردم معتقدند که «کاوه آهنگر» در این منطقه دیده شده است. بعضی میگویند کاوه آهنگر سه بار دیده شده است؛ یکبار در ابتدای دره آهنگران، یکبار در وسط و یکبار در انتهای دره آهنگران.
[2] . بعضی گویند که فریدون ضحاک را در غاری واقع در «دهن پای موری»، زندانی نمود و او تا قیامت در آنجا در بند است. برخی هم گفتهاند که حضرت علی(ع) ضحاک را در غاری در «دهن پای موری» زندانی کرد.
منابع
جاوید، عبدالاحمد. (1390). افسانههای قدیم شهر کابل. چ 2. کابل: انتشارات امیری.
خاوری، جواد. (1391). شهر ضحاک. پیشینه تاریخی و آثار باستانی بامیان (مجموعه مقالات همایش بامیان شناسی). کابل: مرکز فرهنگی و اجتماعی سلام.
عکس ها از: https://atis.af/shahr-e-zohak/