زن و دشواری های زندگی در افغانستان
به عنوان زنی که چند روز دیگر ۳۰ سالهگیاش را در شهری مثل کابل، میان انسانهایی مثل شما تجلیل میکند، باید بگویم زندهگی برای زن افغانستانی در این فضا که هر روز بد و بدتر میشود، سخت است. باید زن باشی و بفهمی من از چه وحشتی در این شهر سخن میگویم.
سال ۸۴ به امید آیندهای بهتر به کشورم بازگشتم پدرم به دلیل سختی روزگار ایران ماند و به کشاورزیاش ادامه داد. او پدر شش دختر که همه به مکتب میرفتند، بود. در دفتر به کسی نمیگفتم تنها زندهگی میکنم، همیشه از پدر و مادر و خواهر خانواده گپ میزدم، نقش بازی میکردم تا مباد کسی فکر بد کند. شاد و خوشبرخورد بودم چون این گونه تربیت شده بودم آدمها را خوب فکر میکردم، هیچکسی در ذهن و قلب من بد نبود.
به خاطر تمسخر و رد کردن و نه گفتن به یکی از همین آدمها که فکر میکرد چون پول دارد میتواند هر کاری انجام دهد در چهار راهی انصاری لتوکوب و با سلاح تهدید به مرگ شدم. با پیشنهاد رابطه از سوی وزیر، معین، رییس، تاجر و کارمند مواجه شدم.
در دفتر کارم دیدم همکارم که پسر جوانی بود خاله دفترمان را دستمالی کرد.
دیدم پسر همسایهمان نیمهشب وارد خانهمان شد و کنار رختخواب دوستم که ماستری خود را در آن زمان از استرالیا گرفته بود نشست و او را تکان میداد که بیدار شود. وقتی فهمیدیم بیگانهای داخل اتاق است، از شدت وحشت دوستم با حالت خوابآلود به سمت پنجره رفت و با مشت به شیشه کوبید و پسر متواری شد و در نهایت ما به دلیل نداشتن حس امنیت از آن منطقه کوچیدیم.
من با چشمهایم دیدم مردی پیر با سر و صورت خاکآلود دستش را از گوشهی چوکی به بدن دختر میمالید و دختر با حالتی پریشان توأم با خجالت خودش را به چوکی پیش رو چسبانده بود تا دست مرد به او نخورد.
من شنیدم که همکارم گفت زنان بر اساس لیاقت به چوکی و مقام نمیرسند و از زنانهگیشان استفاده میکنند.
من با گوشهایم با چشمهایم شنیدم و دیدم مردی که همکارم بود بدون این که فکر کند حرفش مرا چقدر ویران میکند به نقل از دیگری گفت: سادات صاحب! فلانی تو را خراب ببخشید فاحشه فکر میکند.
من با چشمهایم دیدم زنی موهایش را گوشه چادرش مثل یک مشت تار جمع کرده و حیران و سرگردان در سرکها به دنبال کسی بود که صدایش را بشنود.
من خودم از خیلیها شنیدهام و دیدهام که برای رسیدن به شغلی آبرومند با چه آدمها و پیشنهادها و وعدههایی مواجه شدند.
من خودم دیدم مردی به زنش خرجی نمیداد تا پول شرابهایش کم نیاید.
من خودم دیدم حاجی صاحبخانه وقتی کرایه خانهاش دیرتر به دستش رسید به زنی که شوهرش به جرم زنا به پلچرخی رفته بود پیشنهاد رابطه داد و زندهگی را برای او که جای دخترش بود، سخت و نفرتانگیز کرده بود.
من زنان زیادی را دیدم که شوهرانشان ساعتها بیرون از خانه وقتشان را در سفرهای داخلی و خارجی سپری کردند و وقتی پای خود را در چارچوب خانه گذاشتند مثال مرده به گوشهای خزیدند و لال شدند.
من به چشم، جنازه فرخنده را دیدم که مردان چگونه صورتش را سیاه و کبود کرده بودند.
من به چشم، دیدم چشمهای نیمه باز فرخنده را که منتظر، غمگین و پردرد بود.
من به چشم دیدم پدری، زنی را از دیدن فرزندش محروم کرد و او هر بار که یاد پسرش میافتاد خرد و تکه تکه میشد و هیچ کسی قادر نبود مرهم درد حس مادری او باشد.
من به چشم دیدم رییسم در دفتر کارمان همکارم، که دختر جوانی بود، را به بهانههای مختلف تا دیروقت نگه میداشت و وقتی دید جواب دختر منفی است او را از کار برکنار کرد.
من به چشم دیدم زنی شبانه به خاطر خیانت همسرش برای این که فرزندانش آسیب نبینند گوشه بالکنخانهاش گریه میکرد.
من به چشم دیدم مردی زن و دو فرزندش را برای داشتن لحظات خوشتر رها و خودش را به کشوری دیگر رساند.
من به چشم دیدم دختری را که مامایش سالهای سال از وقتی نُه ساله بود، او را مورد آزارواذیت جنسی قرار میداد.
من به چشم دیدم برادری خواهرش به خاطر رفتن به کورس انگلیسی در همین سرکاریز زیر دست و پایش له کرد.
اینها فقط گوشهای است از دردهای یک زن… ما سختیهای زیادی دیدیم تا به اینجا رسیدیم. این حق ما است که زندهگیکنیم.
بگذارید ما در کنار شما آبرومندانه کار کنیم ما دختران به گفتهی شما آزاد تکیهگاه پدر و مادر و خواهر خود هستیم.
فرصتها را از ما نگیرید و عرصه را برای حضور آگاهانه و هوشیارانه ما تنگ نکنید.
به ما برچسب بداخلاقی، فاحشهگی نزنید و بگذارید در این فضا ما هم نفس بکشیم.
سمیرا سادات