- نصرتیار نویان
سایهی پاییزی از دودرفت ساختمانهای چهارراهی پل سرخ پریده است. بنفشه روبهرویم بر چوکی مینشیند. آستینهای کشیاش را بالا کشیده. روی آرنجش چنین تتوکاری کرده است: مردهشور آهسته بشور که تنم پر درده.
لبهای نازکش را لبسرین مالیده اما چشمان بادامیش به سرمه نیازی ندارد. موهای بلند پیچپیچش را تازه کوتاه کرده است. بینی باریک دارد. صورتش را میکاپ کرده است. چادرش عقب میرود. وسط موهایش جایجای فقط پوست سفید است و سیاهیای که نشان از مو باشد، وجود ندارد. زیر گوش و گردنش نمایان میشود. جلد دور گردنش شبیه پوست زن هشتادساله چینوچروک است. دقیق که مینگرم زیر فک و گونههایش نیز چینوچروکی دارد.
کمی میشرمم و نگاهام را به کفشهایش میتابانم. کفشهای آ-سکس به پایش است و پاچهی شلوار جینش را بر زده. او نوزدهساله است.
ازش میپرسم: ترا چه شده؟ با بیخیالی میگوید که خودش را آتش زده است. طرفش خم میشوم و آهسته میگویم: یعنی به خودت هم رحم نکردهای؟ بغض گلویش را میفشارد. آب دهنش را به سختی قورت میدهد و آندم که با لاک قرمز انگشتانش بازی میکند، میگوید: از زندگی سیر شده بودم.
– چرا؟
– مادرم با دو فرزندش پدرم را ترک میکند اما مرا برای بدبختی جا میگذارد. از بابایم میپرسیدم که مادرم چرا مرا با خودش نبرد اما او چیزی نمیگفت. روزی از مادراندرم شنیدم که مادرم بارها پشتم آمده بوده اما پدرم مرا به او نداده بوده. با عصبانیت از بابا پرسیدم که چرا نگذاشته که مرا ببرد. او گفت: تو توتهی جگرم استی. کسی توتهی جگرش را میگذارد که ببرد.
از چهارسالگی تا چهاردهسالگی بهنام حسن آغا سر کراچی کچالو ریزهریزه کردم و پدرم چپس درست میکرد. خانهی ما پشت مسجد طفلان مسلم در پل خشک بود. وقتی سر کراچی کار میکردم، برچی مثل حالا جموجوش نبود. سرکش تا تانگ تیل پخته شده بود. جایجای دشت برچی خانه بود. هفده ساله بودم که مرا بدون رضایتم به پسر کاکایم دادند. شوهرم مرا دوست نداشت اما امر امر خانوادههای مان بود. اول نمیدانستم که چرا مادراندرم اینقدر اصرار دارد که پسر کاکایم را شوی کنم اما وقتی خبر شدم که مادراندرم با خسورم در رابطهی نامشروع بوده، دنیا سرم جهنم شد. به نامزادم گفتم که خود را آتش میزنم. پوزخندی کرد و گفت: من هم راحت میشوم.
چند روز بعد نامزادم بوشکهای آورد که پر بود از مایع زردرنگ. بوشکه را به من داد و گفت که بنزین است. راحت در میگیرد. بوشکه را چند روزی در آشپزخانه پنهان کردم.
دیگران در اتاقی قصه میکردند. میخواستم بروم بین شان و خود را آتش بزنم که آنها هم بسوزد؛ اما در جمع شان کودک بود. دلم سوخت و بوشکه را گرفته به حویلی برآمدم. حیاط حویلی پر از برف بود و برف هم لملم میبارید. بوشکه را بر فرقم ریختم. گوگرد تر شده بود و هرچه میزدم، داغ نمیشد. از راهزینه پایم لخشید و گوگرد روی قوطیاش لخشید و آتش گرفتم. کالایم آتش گرفته بود و با گذشت هر ثانیه شعلهورتر میشدم اما سوزشی احساس نمیکردم. کرخت شده بودم. زمانی که دیدند در حیاط کسی میسوزد، همه به حیاط ریختند. نامزادم گفت: بیعقل یکجای گوشه خود را آتش میزدی. خواهر نامادریم جیغ کشید و گفت که خاموشش کنید؛ مردم مرا طعنه میدهد که خواهرش خود را سوزاند. مرا روی برف پایمال کردند تا آتشم خاموش شد. خسورم سراسیمه از در حویلی وارد شد. وقتی چشمش به من افتاد، گفت: این که نُسقه شد.
پدرم مرا داکتر برد. چندین روز در شفاخانه بستر ماندم. وقتی شفاخانه مرخص کرد، مرا خانه آوردند. خود را در آیینه دیدم، صورتم سوخته بود. تمام جانم سوخته بود اما برایم مهم نبود و هیچ احساس نمیکردم که سوخته ام. کسی با من گپ نمیزد. نامزادم گم بود و روزها گذشت که خانه نیامد. سرانجام گفتند که او فردای روزیکه خود را آتش زده بودم، ایران رفته است.
هرگز پشیمان نیستم که حیف شد کودکیهایم تیر شد؛ خیلی خوشحالم که گذشت.
دو سال میشود که نامزادم ایران است. احوالی از من نمیگیرد. مرا قید خودش کرده و رفته. چند دیر پیش شنیدم که زن دیگری گرفته.
بنفشه سکوت میکند و قوطی سیگاری از کیفش درمیآورد. نخ سیگاری آتش میزند. سیگار را عمیق میکشد. هنگامی که دود سیگار را از سینهاش بیرون میدهد، میگوید: طی این سالها سوختن را نفهمیدم ولی وقتی شنیدم که شوهرم زن دیگری گرفته، سوختم و فهمیدم که سوختن چیست.
حالا پدرم گفته که مادرم در ایران است. میخواهم ایران بروم. طلاقم را بگیرم. مادرم را پیدا کنم و از او بپرسم که چرا سبب اینهمه مصیبت شده است.