بازنویسی: محمودجعفری
یکی بود و یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که به آن زنبیلشاه میگفتند. او یک مرد ظالمی بود که بر کابل آن زمان حکومت میکرد. به همین خاطر مردم او را زنبورکشاه میگفتند. زنبورکشاه روزی تصمیم گرفت دَورادَور شهر کابل دیوار محکمی آباد نماید تا از شرّ دشمنان خود در امان بماند. به تمام مردان و جوانان کابل دستور داد تا در ساخت این دیوار سهم بگیرند. چند تن از مأموران خود را نیز فرمان داد که کار آنها را مدیریت نمایند و هرکس از دستورات وی سرپیچی کند یا در انجام کار تنبلی نماید، زنده در بین دیوار گذاشته روی آن را با سنگ و خشک بپوشانند. دهها نفر به همین جرم در بین دیوار جان باختند.
در میان هزاران کارگری که بدون تنبلی کار میکرد، جوان بلندقد و خوشاندامی بود که هنوز عروسی نکرده بود. او امیدوار بود که که هرچه زودتر کار دیوار خلاص شود و مراسم عروسی خود را برپا نماید؛ اما هرچه روزها میگذشت، کار ساخت دیوار هم طولانیتر میشد. قاصدی از جانب خانواده عروس برای او پیغام آورد که زودتر اجازه گرفته به خانه بیاید و کار عروسی را سامان دهد. جوان هرچه نزد کار فرمای خود التماس کرد، نتوانست از او اجازه بگیرد.
روز دیگر در حالیکه عرق از پیشانی جوان پایین میآمد، نامهای از سوی عروس به دست او رسید. در نامه نوشته شده بود: «من دیگر حاضر نیستم با تو ازدواج کنم چرا که تو جرئت سرپیچی از دستور زنبورکشاه را نداری. نباید نام تو را مرد گذاشت.» جوان هیچ چارهای جز اطاعت از دستور مأموران زنبورکشاه نداشت.
عروس که از آمدن نامزدش سخت ناامید شده بود، روزی دامن به کمر برزد و نزد کارفرما آمد و گفت: «عالی جناب! برادرم سخت مریض است و کار نمیتواند. من آمدهام تا به جای او کار کنم.» کارفرما که از شهامت این زن متعجب شده بود، اجازه داد تا به جای برادرش کار نماید.
زن جوان مثل دیگر مردان به کار شروع کرد. سنگ و خشت میداد و گاهی آب میآورد. بدون هیچ خستگی روزها کار میکرد و شبها به خانهاش برمیگشت. تا اینکه روزی خبر آوردند، زنبورکشاه به دیدار دیوار میآید. همه با شتاب و و تلاش بیوقفه به کارهایشان ادامه میدادند. زنبورکشاه قدم به قدم کار دیوار را تماشا میکرد تا نزدیک دختر جوان که «سومهی[1]» نام داشت رسید. ناگهان چشمش به این زن زیبا افتاد که مثل مردان به کار مشغول است. «سومهی» وقتی متوجه زنبورکشاه شد، روبرگرداند و با چادر صورتش را پوشاند. زنبورکشاه از دیدن او خندهاش گرفت و گفت: «تا حال با مردان کار میکردی و رو نمیگرفتی، حال چطور شد که از من رو میگیری؟
دختر جوان در جواب گفت: «عالی جناب! شما مرد هستید. اینها که در دور و پیش من میبینید مرد نیستند. اگر مرد میبودند ظلم تو را به جان نمیخریدند و از تو اطاعت نمیکردند.»
با گفتن این کلام، سنگی از زمین برداشت و حوالۀ سینۀ زنبورکشاه کرد. زنبورکشاه بر زمین افتاد. در این هنگام کارگران دیگر نیز به طرف زنبورکشاه و اطرافیانش هجوم آوردند و با سنگ و خشت آنها را از پا در آوردند. بالاخره جنازه شان را در میان دیوار گذاشته و سنگ بزرگی روی آنها نهادند. دیگر همه دست از کار کشیدند و دختر زیبا با جوان خوشاندام به خوشی تمام مراسم عروسی خود را جشن گرفتند. از آن پس این دیوار به نام «دیوار شیردروازه» خوانده شد.
منبع:
جاوید، عبدالاحمد. (1390). افسانههای قدیم شهر کابل. چ 2. کابل: انتشارات امیری.
پی نوشت:
[1] . «سومهی» به معنای مهتاب گفته شده است. برخی آن را «آسه ماهی» تعبیر کردهاند که به معنای ربالنوع بزرگ میباشد.
خبرهای مرتبط