اولین و آخرین ضربهام را زده بودم. فرید از هوش رفته بود. زیر لب پاینش چاك برداشته و خون لزجی از آن به بیرون جریان داشت.
در پشت كوچهی ما حویلی متروكی بود كه حتا بزرگان محل میترسیدند آنجا بروند. میگفتند آن حویلی متروک در اصل خانهء رقاصهیی بوده است. یك شب مرد ناشناسی سراغ رقاصه میآید و با چاقو تنش را میدرد. بعد از وقوع این حادثه، خانه خالی میماند و در مدت کوتاهی به یک حویلی متروک مبدل میشود. كسی تن پاره پاره رقاصه را ندیده بود. همینطور میگفتند که رقاصه یک نیمه شب به ضرب چاقو کشته شده است؛ انگار قرار بسته بودند اینطور بگویند. بعضی هم باور داشتند که آن مرد- همان که با چاقو رقاصه را به قتل رسانیده بود- روح بوده است. چرا كه كسی نمی شناختش و آمدن و رفتن او هم معما یی بوده حل نا شدنی. بعد وقتی رقاصه مرد، یا مردم پنداشتن كه به قتل رسیده، روح-قاتل- هم سرگردان ماند. مردم محل میگویند دو روح سرگردان و عاصی در حویلی متروك میگردند و هر كسی را كه آنجا برود جزاء میدهند. همه میترسیدند آنجا بروند. اما ما نی. از “ما” منظورم من و فرید است كه گفتم با ضربهء مشتم زیر لبش چاك افتاده و بیهوش شده بود. فرید آوازی شنیده بود. آوازی مثل شرنگ شرنگ زنگ پا. گفت برویم حویلی. رفتیم.
مادرم میگفت رقاصه را كه نامش گلسر بوده، میشناخته و چند بار دیده بودش. میگفت:”زیبا بود. عین رقاصه های هندی كه درفلم ها دیده ایم،” وقتی به مادر گفته بودم: “كسی كه گلسر را كشت برادر یا پدرش نبود؟” مادر گفته بود:” نی، یك بیگانه بود. یك مجنون عاصی.” از بالای قسمت فروریخته دیوار رفته بودیم بالا. فرید گفت:”در چه جرت هستی؟” از طرز لهجه اش دانستم كه فكر میكند به پدرم میاندیشم. از دیری پدرم در مركز تمام تصورات و اندیشه هایم بود. شنیده بودم كه میگفتند، بعد از شهادت پدرم، من احواسم را از دست داده ام. اما این درست نبود. آنروز پدرم از اثر انفجار یك بمب، نزدیك چهار راهی حاجی یعقوب، شهید شده بود و من در حویلی مان روشنی انفجار را به طور واضح دیده بودم. همین و بس. اما در آن لحظه گلسر پیش رویم زنده شده بود و میر قصید. آواز زنگ پا در گوش هایم طنین انداخته بود. گلسر را میدیدم که دور كمر باریك و سینه های گردش چادر نازك سرخی پیچیده بود. وقتی چرخ میزد، چادرش مانند شعلهء آتش به نظرم میرسید كه تازه زبانه كشیده باشد. گفتم: “زیبا …ست.” مادرم هم گفته بود مثل زیبا.
هنوز داخل اتاقها نشده بودیم. فرید گفت: “چه گفتی؟” گفتم: “فكر میكنم گلسر را دیده ام. مثل زیبا است. همان قد و اندام همان زنخ…” اشك میان چشمانش دور زد. فراموش كرده بودم كه نام زیبا را نگیرم. گفتم: “ببخش فراموشم شده بود.” چیزی نگفت. رفتیم به اتاقها. مادرم میگفت، گلسر همیشه اسپند دود میكرد. میگفت كه او از بوی اسپند خوشش می آید. بوی دود اسپند را شنیدم. گفتم: ”اسپند دود كرده اند.” فرید گفت” “كی؟” گفتم: گلسر شان، بوی اسپند را نمی شنوی؟” به یادم آمد که فرید برایم گفته بود: “زیبا فرستاده بودش اسپند بیاورد. رفته بود بازار. در رستورانت چیزی خورده بود. كسی را هم دیده بود و کمی قصه و حرف و سخن. و دیر شده بود. میگفت: “وقتی برگشتم زیبا نبود. دو زنگ پا و چند قطره خون روی فرش مانده بود و بس.” فرید گریسته بود. حقیقت موضوع برای من روشن نبود. من صدای انفجار راكتی را شنیده بودم. یكی دو شیشهء منزل ما نیز شكسته بودند. به عجله به طرف خانهء زیبا شان دویده بودم. زیبا در خانه نبود. تنها دو زنگ پا و چند قطره خون روی فرش مانده بود و بس. و من گریسته بودم.
فرید گفت: “بوی اسپند است. اما از كجا میآید؟” چیزی نگفتم، كاش گفته بودم. مادرم میگفت: ”حرف بزن وقتی میترسیدی حرف بزن. زمزمه کن، ترس را گم میكند.” من حرف نزدم. ترسیده بودم. دو قدم دور تر زیبا رو به رویم استاده بود. شاید هم گلسر بود پیراهن تنبان پنجابی به رنگ ارغوانی پوشیده بود. چادر سرخ را دور كمر باریك و سینه های گردش پیچیده بود. پاهایش برهنه بودند. نه زنگ پایی نه چیز دیگری در آنها دیده میشد. همان قسم بود كه دیده بودم. زیبا و معصوم. شام بود. از بازار میآمدم. از لای دروازه صدایم زده بود. برگشته بودم. چشم- به گفتهء حافظ – شیر گیرش را به من دوخته و گفته بود:”دوستت دارم!” مات مانده بودم. دروازه به تعجیل بسته شده بود. صدا زده بودم. ”زیبا… زی… با !” آوازی از مجرای دروازه به گوشم خورده بود:” من زیبا نیستم، من گلسر هستم، گلسر عاشق تو!” بعد دستی را بالای شانه ام احساس كرده بدم. دست فرید بود.
فرید گفت: “بیا آن اتاقهای دیگر را نیز ببینیم.” یكباره چیزی در دلم گشت. گفتم:” چرا در روز های آخر زیبا گریه میكرد؟” از مادرم نیز پرسیده بودم. مادرم گفته بود: ” چه می فهمم. زنها صد سِر و سُر دارند. جوان شده بود. شاید عشق…” فرید دیرتر به سخن آمد. انگار در ذهنش در پی جواب درستی میگشت . هر دو همسن بودیم. هر دو شانزده سال مان را تكمیل كرده بودیم. گفت:” نمی خواست عروسی كند.”
گفتم:” كسی را دوست نداشت؟” مادرم گفته بود:” شاید!” نخواسته بود پیشتر بگوید. پرسیده بودم:” مرا دوست نداشت؟” مادرم خندیده گفته بود:” از تو یكسال و هفت ماه بزرگتر بود.” گفتم:” خواستگارش كی بود؟” فرید نالهیی كرد و گفت:” ناشناس بود. آمده بود از جایی، نمیدانم كجا! میگفت، كیمیا و جادو میفهمد. میگفت. میتواند، هزار سال زندهگی كند و همینطور جوان باقی بماند. آدم عجیبی بود. شاید پیر بود عین… عین همان ناشناس كه گلسر را چاقو زده بود…” چیزی نگفتم، زیبا یا همان گلسر از عقبم میآمد. گفتم:”واقعاُ كسی دیگری اینجا نیست؟” فرید گفت: “من كجا گفتم كه كسی هست یا نیست!” گفتم:”منظورم این بود كه به غیر من كسی دیگری را می بینی؟” فرید بعد از درنگ كوتاهی گفت:” نی” از سیر نگاهش دریافتم كه دروغ می گوید. گفتم: “خوب، اگر من بگویم کسی را می بینم، چه؟” فرید چیزی نگفت و با نگاه هایی پر اندیشه به حویلی برگشت. غرق در فکرهای دور و دراز ماندم. زمانیکه می خواستم از عقب فرید به طرف حویلی بروم، لبان داغی را روی لبانم احساس کردم. لرزیدم. ندانستم از لذت بود یا ترس. همان طعم تند و پر حرار گذشته را داشت. از جایی آمده بودم. نمیدانم از کجا؟ فراموش کردهام. دروازه خانه ما بسته بود. هرچند به در کوبیده بودم پاسخی نگرفته بودم. زیبا از درز دروازهء شان میپاییدم. میدانستم زیبا همیشه این کار را میکرد. رفتم عقب دروازه و گفتم:” زی … مادرم خانهء شما نیامده؟” دروازه با ناله ضعیفی نیمه باز شد. صدایی گفت: “نی.” در مانده بودم کجا بروم. کلید قفل دروازه را نداشتم و تشنه بودم. احساس کردم مثل سگی زبانم از حلقومم آوزیزان است. هوا گرم و تف کرده بود. در آن ظهر آفتاب چنان وحشتناک میتابید که انگار میخواست آدمهای روی زمین را بپزد. از همان پشت دروازه به زیبا گفتم: ” یک گیلاس آب میآوری؟” صدا دوباره طنین انداخت:” بیا درون!” تازه پا به داخل حویلی گذاشته بودم که لبان داغ را روی لبانم احساس کردم. لرزیدم. ندانستم از ترس بود یا از لذت. قبلم در آن ظهر داغ چنان میتپید که فکر کردم به بیرون خواهد افتاد. با دست و پاچگی گیلاس را به دست گرفتم و یک جرحه تمام آب سرد را قورت دادم. زیبا گفت: “چرا میلرزی؟ پیشتر با کی گپ می زدی؟” بی درنگ نام گلسر در کاسه سرم چرخید. آن روز تا دیری در کوچه متحیر مانده بودم. میدانستم زیبا تمام این وقت از درز دروازه می پایدم. شاید هم گلسر بود که چشمان زاغش را از درز دروازه به من دوخته بود.
وقتی لبان داغ از لبانم برداشته شد.گفتم:” تو رح هستی؟” گلسر و یا زیبا گفت: ” تو فکر میکنی گلسر روح است! یا گلسر مرده است!” مکثی کرد. روسری سرخش را دور سینه های گردش دوباره جا به جا کرد و گفت: ” نه، گلسر روح نیست و نمرده است. گلسر در من زنده شده و در من زندگی اش را ادامه میدهد.” نمیدانستم چه بگویم. همه چیز برایم غیر باور کردنی بود. گفتم:” و راز زیبا چست؟ او را که کشته است؟” نگاهش به حاشیه های حویلی سیر کرد و بعد با بغضی در گلو گفت: ” برو از فرید بپرس!” فرید روی حویلی قدم میزد. چهره استخوانی و معصومش زیر فشار عصبی زرد و زار به نظرم آمد. پرسیدمش. گونه هایش بیشتر زرد شدند. حلقه های دور چشمش بیشتر سیاه شدند. گفت :” زیبا حا…حامله بود. چاره یی نداشتم. اول خواستم بکشمش، بعد وقتی دزدانه به چاقو به اتاقش رفتم، دیدم که نمی توانم. هرچه پرسیدم که این نطفه سگ ازکیست نگفت. شلاقش زدم باز هم نگفت. گریه و زاری پیشش کردم، قفل دهنش باز نشد. تنها گفت که دوستش داشته است… آوازه انداختم که مرده است… کشته شده است … قصه آن مرد را تو هم باور کردی… همان مرد عجیب که کاردش گلوی گلسر را زمانی دریده بود…..” نمی توانستم باورکنم. پس آن مردی که برای خواستگاری میآمده که بود؟ مادرم می گفت:” روح سرگردانیست که زمانی عاشق گلسر بوده، حالا از جهنم برگشته و آمده تا با زیبا که همشکل و مانند گلسر است عروسی کند.” مادر میگفت او یک جادوگر است. بعدها فرید گفته بود : “این جادوگر شبها به حویلی میآید. آنگاه گلسر از تاریک به وجود میآید و پیش رویش میرقصد. مانند رقاصهی یک معبد میرقصد. مرد پیر نیست، اما تظاهر به پیری میکند. با قد کوتاه، موهای سفید …” از فرید پرسیده بودم:” آخر های شب می آید؟” پاسخ داده بود:” ده شب … تقریباُ ده یازده شب میآید…”
برگشته بودیم، از هم جدا. در مه موهوم نا باوری و تعجب شنا داشتم. كوچه خلوت بود. از شام زمانی گذشته بود. چون شبگردی در گوچه ها قدم میزدم. یكباره مادرم در پیش رویم سبز گشت. پریشان معلوم میشد، گفت:” به كی گفتی كه شبها در خواب راه میروی،. از خانه می آیی بیرون… عین… عین پیر مردی…” دیگر نتوانست سخنانش را ادامه دهد. شیار های رویش بیشتر به نظر میآمدند. چشمان كوچك و سیاهش، در میان انبوهء چین و چروک رویش كوچكتر به نظر میرسیدند. همان روزی به یادم آمد كه پدرم شهید شده بود. چهار سال پیش. مادرم آنروز یكباره پیر شده بود. شیار های باریك و عمیق در رویش نمودار شده بودند. در یك روز نیم سر مادرم سفید شده بود. مثل برف. مادرم باز سخنش را تکرار کرد. نمیدانستم چه بگویم. به یادم نمیآمد به كسی چنین چیزی گفته باشم. دیگر همه چیز میرفت برایم معما شود. شاید من خود بزرگترین معما بودم! مادرم گفت: “بیا برویم خانه، دیر است. باید دوا هایت را بخوری!”
دوا میخوردم بیشتر از سه سال میشد. شاید بیشتر. اما تا آنجا كه به یاد داشتم. هیچ گاهی نزد داكتر نرفته بودم. نمیدانستم این دواهایی را كه میخورم به چه دردی دوا استند. با خود گفتم عجب آدمی هستم چرا نپرسیده ام. در اصل پرسیده بودم. بار بار پرسیده بودم. مادرم هر بار میگفت. برای صحتت خوب است. كاكایت كه آمده بود، این دوا ها را برایت نوشت. كاكایم كه داكتر بود سالها پیش رفته بود. كجا؟ … كی مرا دیده بود؟… تنها شنیده بودم كه كاكایم مخالف دولت بوده، و زمانی با جاهدین بوده. به یاد داشتم که وقتی مادرم نمازش را ختم میكرد، دستانش را بلند میبرد و او و دیگر مجاهدین را دعا میكرد؛ اما بعد ها فهمیدم كه كاكایم در جهاد چند روزی بیش نبوده و رفته امریكا، یا جای دیگر … بعد تنظیم… و جلسه و خطابه … و مصاحبه … و من بیشتر نمیدانستم. مادرم در مقابل سوال های تكراری من تنها میگفت:” تو کوچك بودی به یادت نمانده، كاكایت گفته تا صحتت كاملاُ خوب نشده همین دوا ها را بخور.” و در چرت فرو میرفتم كه سه سال پیش من كوچك بودم؟ و یا می اندیشیدم: پس من مریض هستم!
خانه كه رفتم. دوا هایم را مادرم روی تاقچه گذاشته بود. معمولاُ بعد از غذا دواها را یك پی دیگر میخوردم و میخوابیدم. آنشب لجم گرفته بود. غذا را با دوا ها از پنجره انداختم پائین. مادرم از دهلیز صدا زد. دوا هایت را خوردی؟” در جواب، نیمه فریاد زدم:”بلی” و در بستر دراز كشیدم. می كوشیدم رابطه های عجیب و غریب زیبا و گلسر و فرید و آن مرد پیر را با خودم به طوری بیابم. اما نمیتوانستم. گویی دچار توهم شده بودم و همه چیزاز ذهنم در حال فرار بود. پیش رویم چهره های گوناگونی میآمدند و میرفتند. گاهی احساس میكردم، آهسته آهسته چیز مرموزی میخواهد مرا تسخیر كند. در این هنگام آواز فرید را شنیدم كه چیزی به مادرم گفت. ندانستم چی؟ بعد آواز مادرم را شنیدم كه تضرع آمیز بود:”طناب ها را پاره میكند. زور زیادی دارد!” آواز فرید این بار روشنتر به گوشم آمد:” مهم نیست، دوا خورده باشد، مهار میشود. وقتی در حویلی میرسد بادیدن زیبا، آرام میشود. سرش را روی پیرهن او میگذارد و خواب میبردش.”
دیگر این حرفها برایم قابل تحمل نبودند. فكر كرده بودم معمایی كوچكی است و آنرا حل خواهم كرد. اما این چیزی بیشتر از یک معما بود. دیگر چیزی نشنیدم. میخواستم به خواب بروم. به خواب ابدی، كه هیچ گاهی بیدار نگردم. مادرم كنار بسترم آمد. چشمانم را بسته بودم. از شرفاك پایش فهمیدم. میدانستم طناب محكمی در دست هایش است. اما آنرا به پاهایم نبست و رفت به اتاقش.
شب، سرد و سنگین روی سینه ام فشار میآورد، چهرهء زیبا هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. وقتی میخواستم با او حرف بزنم اخم میكرد و میگفت:” من گلسر هستم… برو پیش زیبا. میدانستم اتفاقهای افتاده بود كه من از آن ها اطلاع درستی نداشتم. تب و حرارت بدنم آهسته آهسته بیشتر میشد. در آغاز احساس كردم فشار خونم بلند رفته، درد جانكاهی زیر پوست بدنم در دویدن بود. یكبار آرزو كردم كه كاش دواهایم را میخوردم. اما دیگر دواها نبودند. مادرم در اتاق خوابش، خوابیده بود. میدانستم آنسوی دیوار، روی تخت كوچكش، رو به قبله خوابیده. تب دیگر تحمل نا پذیر شده بود. بر خاستم. انگار تمام خونم در رویم جمع شده بود. از میان تاریكی راهم را به سویی تشناب باز كردم. كلید چراغ را زدم. اتاقك تشناب، غرق روشنایی شد. در كنج تشناب سطل آب سرد توجهام را جلب كرد. بی درنگ سرم را میان سطل فرو بردم. آب خنك حالم را كمی به جا آورد. اما هنوز هم تب را با تمام شدتش روی جلد و زیر پوستم احساس میكردم، وقتی سرم را با رویپاك، پاك میكردم نیم رخم را در آیینه دیدم. ترسیدم. پیر شده بودم چهرهء عجیبی داشتم، شاید چهرهء پیری ام بود.عین… عین همان مردیكه با كاردش گلسر را پاره كرده بود، به آیینه دقت كردم و زیر زبان گفتم:” پس فرید دروغ میگفت!” چه حقیقت داشت وچه نه، دیگر برایم مهم نبود. به طرف حویلی پشت كوچهء مان دویدم. حویلی پشت گوچه، تقریباُ عقب خانهء زیبا قرار گرفته بود. شاید هم حویلی زیبا بود، در همه جا مهء سیاهی در حركت بود. مه یی كه به مشكل میشد از آن راه به سویی باز كرد. اما من را هم را به سویی حویلی گشودم، آن فاصله در لحظهء كوتاهی طی شده بود. یكباره خود را در مقابل زیبا یافتم. به کسی می مانست که کابوس وحشتناکی دیده باشد. گفتم:” زیبا… اما پیش از آنكه چیز دیگری بگویم فرید پیش رویم ظاهر شد. گفتم:” من و … ” اما سخنم را ادامه داده نتوانستم. چرا كه تیغهء چاقویی پیش چشمانم برق زده بود. فرید گفت:” میدانستم كه امشب دواهایت را نمیخوری . زیبا میگریست مادرم نیز كه تازه آمده بود میگریست همه میترسیدند به من نزدیك شوند. به هیولایی شباهت داشتم. یكبار بی اراده دستم بلند شد و زیرلب فرید نشست. فرید عقب عقب رفته، سكندری خورد و بعد نقش زمین شد.
او از هوش رفته بود. فرید از هوش رفته بود. زیبا میگفت:” فرید برادری نیست كه مرا تنها بگذارد اگر بمیرم با من به گور خواهد آمد.” گفته بودم:” و من؟” خندیده بود… چشمان شیر گیرش را خمار كرده بود و گفته بود: ” ترا دوست دارم اما… تو یك جادوگر هستی. یك جادوگر …” و قهقه خندیده بود.
بعد روسری سرخش را در فضا رقصانیده و گفته بود: “برو پیش گلسر…” خواسته بودم ببوسمش. فریاد زده بود. كسی یا كسانی با هر چه پیش دستشان آمده بود. زده بودند به سرم. مادرم فریاد و مویه میكرد. پسانها گله اش این بودكه : كار زیبا بود. او پسرم را دیوانه ساخت عاشق ساختش و بعد رهایش كرد.آواز مادرم میان پردهء گوشم طنین انداز شد:” زیبا چرا با پسرم این بازی را كردی؟… چرا به نام گلسر…خود را معرفی كردی؟ آخر چرا؟… اگر دوستش نداشتی…چرا؟ گلسر چرا؟” حركات مادرم پر از تناقض بود، وقتی در خلوت میبود میرفت پیش رف اتاقش، آنگاه تصویر پدرم را از آنجا میگرفت، بعد زمزمه میكرد: “آنروز چه روز شو می بود. آنروز كه من ترا از دست دادم، آنروز كه پسرم را از دست دادم…” و بعد میگریست. . .
حالا خود را جادو كرده ام تا در جاده ها سرگردان بگردم و در عشق زیبا بسوزم. مادرم میگفت: “اگر كسی به عشقش نرسد می سوزد. مثل عاشق گلسر. و من حال می سوزم. در كوچه ها میگردم. كسی مرا نمی شناسد. تنها گلسر وقتی می بیندم می خنده، شاید روح سرگردانی باشم!
شاید روزی مثل پدرم در یك انفجار، این روح سرگردان هم نابود شود… مثل پدرم … در یك انفجار…