Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

اولین و آخرین ضربه‌ام را زده بودم. فرید از هوش رفته بود. زیر لب پاینش چاك برداشته و خون لزجی ‏از آن به بیرون جریان داشت. ‏
‏ ‏
در پشت كوچه‌ی ما حویلی‌ متروكی بود كه حتا بزرگان محل می‌‌ترسیدند آنجا بروند. می‌‌گفتند آن ‏حویلی متروک در اصل خانه‌ء رقاصه‌یی بوده است. یك شب مرد ناشناسی سراغ رقاصه می‌آید و با ‏چاقو تنش را می‌درد. بعد از وقوع این حادثه، خانه خالی می‌ماند و در مدت کوتاهی به یک حویلی ‏متروک مبدل می‌شود. كسی تن پاره پاره رقاصه را ندیده بود. همینطور می‌‌گفتند که رقاصه یک نیمه ‏شب به ضرب چاقو کشته شده است؛ انگار قرار بسته بودند اینطور بگویند. بعضی هم باور داشتند که آن ‏مرد- همان که با چاقو رقاصه را به قتل رسانیده بود- روح بوده است. چرا كه كسی نمی شناختش و ‏آمدن و رفتن او هم معما یی بوده حل نا شدنی. بعد وقتی رقاصه مرد، یا مردم پنداشتن كه به قتل رسیده، ‏روح-قاتل- هم سرگردان ماند. مردم محل می‌گویند دو روح سرگردان و عاصی در حویلی متروك ‏می‌گردند و هر كسی را كه آنجا برود جزاء می‌دهند. همه می‌ترسیدند آنجا بروند. اما ما نی. از “ما” ‏منظورم من و فرید است كه گفتم با ضربهء مشتم زیر لبش چاك افتاده و بیهوش شده بود. فرید آوازی ‏شنیده بود. آوازی مثل شرنگ شرنگ زنگ پا. گفت برویم حویلی. رفتیم.‏

مادرم می‌گفت رقاصه را كه نامش گلسر بوده، می‌شناخته و چند بار دیده بودش. می‌گفت:”‌زیبا بود. عین ‏رقاصه های هندی كه درفلم ها دیده ایم،” وقتی به مادر گفته بودم: “كسی كه گلسر را كشت برادر یا ‏پدرش نبود؟” مادر گفته بود:” نی، یك بیگانه بود. یك مجنون عاصی.” از بالای قسمت فروریخته دیوار ‏رفته بودیم بالا. فرید گفت:”‌در چه جرت هستی؟” از طرز لهجه اش دانستم كه فكر می‌كند به پدرم ‏می‌اندیشم. از دیری پدرم در مركز تمام تصورات و اندیشه هایم بود. شنیده بودم كه می‌گفتند، بعد از ‏شهادت پدرم، من احواسم را از دست داده ام. اما این درست نبود. آنروز پدرم از اثر انفجار یك بمب، ‏نزدیك چهار راهی حاجی یعقوب، شهید شده بود و من در حویلی مان روشنی انفجار را به طور واضح ‏دیده بودم. همین و بس. اما در آن لحظه گلسر پیش رویم زنده شده بود و می‌ر قصید. آواز زنگ پا در ‏گوش هایم طنین انداخته بود. گلسر را می‌دیدم که دور كمر باریك و سینه های گردش چادر نازك ‏سرخی پیچیده بود. وقتی چرخ می‌زد، چادرش مانند شعلهء آتش به نظرم می‌رسید كه تازه زبانه كشیده ‏باشد. گفتم: “زیبا …ست.” مادرم هم گفته بود مثل زیبا. ‏

هنوز داخل اتاقها نشده بودیم. فرید گفت: “چه گفتی؟” گفتم: “فكر می‌كنم گلسر را دیده ام. مثل زیبا ‏است. همان قد و اندام همان زنخ…” اشك میان چشمانش دور زد. فراموش كرده بودم كه نام زیبا را ‏نگیرم. گفتم: “ببخش فراموشم شده بود.” چیزی نگفت. رفتیم به اتاقها. مادرم می‌گفت، گلسر همیشه ‏اسپند دود می‌كرد. می‌گفت كه او از بوی اسپند خوشش می آید. بوی دود اسپند را شنیدم. گفتم: ‏‏”اسپند دود كرده اند.” فرید گفت” “كی؟” گفتم: گلسر شان، بوی اسپند را نمی شنوی؟” به یادم آمد که ‏فرید برایم گفته بود: “زیبا فرستاده بودش اسپند بیاورد. رفته بود بازار. در رستورانت چیزی خورده بود. ‏كسی را هم دیده بود و کمی قصه و حرف و سخن. و دیر شده بود. می‌گفت: “وقتی برگشتم زیبا نبود. ‏دو زنگ پا و چند قطره خون روی فرش مانده بود و بس.” فرید گریسته بود. حقیقت موضوع برای من ‏روشن نبود. من صدای انفجار راكتی را شنیده بودم. یكی دو شیشهء منزل ما نیز شكسته بودند. به عجله به ‏طرف خانهء زیبا شان دویده بودم. زیبا در خانه نبود. تنها دو زنگ پا و چند قطره خون روی فرش مانده ‏بود و بس. و من گریسته بودم. ‏

فرید گفت: “بوی اسپند است. اما از كجا می‌آید؟” چیزی نگفتم، كاش گفته بودم. مادرم می‌گفت: ‏‏”حرف بزن وقتی می‌ترسیدی حرف بزن. زمزمه کن، ترس را گم می‌كند.” من حرف نزدم. ترسیده بودم. ‏دو قدم دور تر زیبا رو به رویم استاده بود. شاید هم گلسر بود پیراهن تنبان پنجابی به رنگ ارغوانی ‏پوشیده بود. چادر سرخ را دور كمر باریك و سینه های گردش پیچیده بود. پاهایش برهنه بودند. نه ‏زنگ پایی نه چیز دیگری در آنها دیده می‌شد. همان قسم بود كه دیده بودم. زیبا و معصوم. شام بود. از ‏بازار می‌آمدم. از لای دروازه صدایم زده بود. برگشته بودم. چشم- به گفتهء حافظ ‏‎–‎‏ شیر گیرش را به ‏من دوخته و گفته بود:”‌دوستت دارم!” مات مانده بودم. دروازه به تعجیل بسته شده بود. صدا زده بودم. ‏‏”زیبا… زی… با !” آوازی از مجرای دروازه به گوشم خورده بود:” من زیبا نیستم، من گلسر هستم، گلسر ‏عاشق تو!” بعد دستی را بالای شانه ام احساس كرده بدم. دست فرید بود.‏

فرید گفت: “بیا آن اتاقهای دیگر را نیز ببینیم.” یكباره چیزی در دلم گشت. گفتم:” چرا در روز های ‏آخر زیبا گریه می‌كرد؟” از مادرم نیز پرسیده بودم. مادرم گفته بود: ” چه می فهمم. زنها صد سِر و سُر ‏دارند. جوان شده بود. شاید عشق…” فرید دیرتر به سخن آمد. انگار در ذهنش در پی جواب درستی ‏می‌گشت . هر دو همسن بودیم. هر دو شانزده سال مان را تكمیل كرده بودیم. گفت:” نمی خواست ‏عروسی كند.”‌ ‏
گفتم:” كسی را دوست نداشت؟” مادرم گفته بود:” شاید!” نخواسته بود پیشتر بگوید. پرسیده بودم:” مرا ‏دوست نداشت؟” مادرم خندیده گفته بود:” از تو یكسال و هفت ماه بزرگتر بود.” گفتم:” خواستگارش ‏كی بود؟” فرید ناله‌یی كرد و گفت:” ناشناس بود. آمده بود از جایی، نمی‌دانم كجا! می‌گفت، كیمیا و ‏جادو میفهمد. می‌گفت. می‌تواند، هزار سال زنده‌گی كند و همینطور جوان باقی بماند. آدم عجیبی بود. ‏شاید پیر بود عین… عین همان ناشناس كه گلسر را چاقو زده بود…” چیزی نگفتم، زیبا یا همان گلسر از ‏عقبم می‌آمد. گفتم:”‌واقعاُ كسی دیگری اینجا نیست؟” فرید گفت: “من كجا گفتم كه كسی هست یا ‏نیست!” گفتم:”‌منظورم این بود كه به غیر من كسی دیگری را می بینی؟” فرید بعد از درنگ كوتاهی ‏گفت:” نی” از سیر نگاهش دریافتم كه دروغ می گوید. گفتم: “خوب، اگر من بگویم کسی را می بینم، ‏چه؟” فرید چیزی نگفت و با نگاه هایی پر اندیشه به حویلی برگشت. غرق در فکرهای دور و دراز ‏ماندم. زمانیکه می خواستم از عقب فرید به طرف حویلی بروم، لبان داغی را روی لبانم احساس کردم. ‏لرزیدم. ندانستم از لذت بود یا ترس. همان طعم تند و پر حرار گذشته را داشت. از جایی آمده بودم. ‏نمی‌دانم از کجا؟ فراموش کرده‌ام. دروازه خانه‌ ما بسته بود. هرچند به در کوبیده بودم پاسخی نگرفته ‏بودم. زیبا از درز دروازهء شان می‌پاییدم. می‌دانستم زیبا همیشه این کار را می‌کرد. رفتم عقب دروازه و ‏گفتم:” زی … مادرم خانهء شما نیامده؟” دروازه با ناله ضعیفی نیمه باز شد. صدایی گفت: “نی.” در مانده ‏بودم کجا بروم. کلید قفل دروازه را نداشتم و تشنه بودم. احساس کردم مثل سگی زبانم از حلقومم ‏آوزیزان است. هوا گرم و تف کرده بود. در آن ظهر آفتاب چنان وحشتناک می‌تابید که انگار ‏می‌خواست آدمهای روی زمین را بپزد. از همان پشت دروازه به زیبا گفتم: ” یک گیلاس آب ‏می‌آوری؟” صدا دوباره طنین انداخت:” بیا درون!” تازه پا به داخل حویلی گذاشته بودم که لبان داغ را ‏روی لبانم احساس کردم. لرزیدم. ندانستم از ترس بود یا از لذت. قبلم در آن ظهر داغ چنان می‌تپید که ‏فکر کردم به بیرون خواهد افتاد. با دست و پاچگی گیلاس را به دست گرفتم و یک جرحه تمام آب ‏سرد را قورت دادم. زیبا گفت: “چرا میلرزی؟ پیشتر با کی گپ می زدی؟” بی درنگ نام گلسر در کاسه ‏سرم چرخید. آن روز تا دیری در کوچه متحیر مانده بودم. می‌دانستم زیبا تمام این وقت از درز دروازه ‏می پایدم. شاید هم گلسر بود که چشمان زاغش را از درز دروازه به من دوخته بود.‏

وقتی لبان داغ از لبانم برداشته شد.گفتم:” تو رح هستی؟” گلسر و یا زیبا گفت: ” تو فکر می‌کنی گلسر ‏روح است! یا گلسر مرده است!” مکثی کرد. روسری سرخش را دور سینه های گردش دوباره جا به جا ‏کرد و گفت: ” نه، گلسر روح نیست و نمرده است. گلسر در من زنده شده و در من زندگی اش را ادامه ‏می‌دهد.” نمی‌دانستم چه بگویم. همه چیز برایم غیر باور کردنی بود. گفتم:” و راز زیبا چست؟ او را که ‏کشته است؟” نگاهش به حاشیه های حویلی سیر کرد و بعد با بغضی در گلو گفت: ” برو از فرید بپرس!” ‏فرید روی حویلی قدم می‌زد. چهره استخوانی و معصومش زیر فشار عصبی زرد و زار به نظرم آمد. ‏پرسیدمش. گونه هایش بیشتر زرد شدند. حلقه های دور چشمش بیشتر سیاه شدند. گفت :” زیبا ‏حا…حامله بود. چاره یی نداشتم. اول خواستم بکشمش، بعد وقتی دزدانه به چاقو به اتاقش رفتم، دیدم ‏که نمی توانم. هرچه پرسیدم که این نطفه سگ ازکیست نگفت. شلاقش زدم باز هم نگفت. گریه و ‏زاری پیشش کردم، قفل دهنش باز نشد. تنها گفت که دوستش داشته است… آوازه انداختم که مرده ‏است… کشته شده است … قصه آن مرد را تو هم باور کردی… همان مرد عجیب که کاردش گلوی ‏گلسر را زمانی دریده بود…..” نمی توانستم باورکنم. پس آن مردی که برای خواستگاری می‌آمده که ‏بود؟ مادرم می گفت:” روح سرگردانیست که زمانی عاشق گلسر بوده، حالا از جهنم برگشته و آمده تا ‏با زیبا که همشکل و مانند گلسر است عروسی کند.” مادر می‌گفت او یک جادوگر است. بعدها فرید ‏گفته بود : “این جادوگر شبها به حویلی می‌آید. آنگاه گلسر از تاریک به وجود می‌آید و پیش رویش ‏می‌رقصد. مانند رقاصه‌ی یک معبد می‌رقصد. مرد پیر نیست، اما تظاهر به پیری می‌کند. با قد کوتاه، ‏موهای سفید …” از فرید پرسیده بودم:” آخر های شب می آید؟” پاسخ داده بود:” ده شب … تقریباُ ده ‏یازده شب می‌آید…” ‏

برگشته بودیم، از هم جدا. در مه موهوم نا باوری و تعجب شنا داشتم. كوچه خلوت بود. از شام زمانی ‏گذشته بود. چون شبگردی در گوچه ها قدم می‌زدم. یكباره مادرم در پیش رویم سبز گشت. پریشان ‏معلوم می‌شد، گفت:” به كی گفتی كه شبها در خواب راه می‌روی،. از خانه می آیی بیرون… عین… عین ‏پیر مردی…” دیگر نتوانست سخنانش را ادامه دهد. شیار های رویش بیشتر به نظر می‌آمدند. چشمان ‏كوچك و سیاهش، در میان انبوهء چین و چروک رویش كوچكتر به نظر می‌رسیدند. همان روزی به ‏یادم آمد كه پدرم شهید شده بود. چهار سال پیش. مادرم آنروز یكباره پیر شده بود. شیار های باریك و ‏عمیق در رویش نمودار شده بودند. در یك روز نیم سر مادرم سفید شده بود. مثل برف. مادرم باز ‏سخنش را تکرار کرد. نمی‌دانستم چه بگویم. به یادم نمی‌آمد به كسی چنین چیزی گفته باشم. دیگر همه ‏چیز می‌رفت برایم معما شود. شاید من خود بزرگترین معما بودم! مادرم گفت: “بیا برویم خانه، دیر است. ‏باید دوا هایت را بخوری!” ‏

دوا می‌خوردم بیشتر از سه سال می‌شد. شاید بیشتر. اما تا آنجا كه به یاد داشتم. هیچ گاهی نزد داكتر ‏نرفته بودم. نمی‌دانستم این دواهایی را كه می‌خورم به چه دردی دوا استند. با خود گفتم عجب آدمی ‏هستم چرا نپرسیده ام. در اصل پرسیده بودم. بار بار پرسیده بودم. مادرم هر بار می‌گفت. برای صحتت ‏خوب است. كاكایت كه آمده بود، این دوا ها را برایت نوشت. كاكایم كه داكتر بود سالها پیش رفته ‏بود. كجا؟ … كی مرا دیده بود؟… تنها شنیده بودم كه كاكایم مخالف دولت بوده، و زمانی با جاهدین ‏بوده. به یاد داشتم که وقتی مادرم نمازش را ختم می‌كرد، دستانش را بلند می‌برد و او و دیگر مجاهدین ‏را دعا می‌كرد؛ اما بعد ها فهمیدم كه كاكایم در جهاد چند روزی بیش نبوده و رفته امریكا، یا جای ‏دیگر … بعد تنظیم… و جلسه و خطابه … و مصاحبه … و من بیشتر نمی‌دانستم. مادرم در مقابل سوال های ‏تكراری من تنها می‌گفت:” تو کوچك بودی به یادت نمانده، كاكایت گفته تا صحتت كاملاُ خوب ‏نشده همین دوا ها را بخور.” و در چرت فرو می‌رفتم كه سه سال پیش من كوچك بودم؟ و یا می ‏اندیشیدم: پس من مریض هستم!‏

خانه كه رفتم. دوا هایم را مادرم روی تاقچه گذاشته بود. معمولاُ بعد از غذا دواها را یك پی دیگر ‏می‌خوردم و می‌خوابیدم. آنشب لجم گرفته بود. غذا را با دوا ها از پنجره انداختم پائین. مادرم از دهلیز ‏صدا زد. دوا هایت را خوردی؟” در جواب، نیمه فریاد زدم:”بلی” و در بستر دراز كشیدم. می كوشیدم ‏رابطه های عجیب و غریب زیبا و گلسر و فرید و آن مرد پیر را با خودم به طوری بیابم. اما نمی‌توانستم. ‏گویی دچار توهم شده بودم و همه چیزاز ذهنم در حال فرار بود. پیش رویم چهره های گوناگونی ‏می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی احساس می‌كردم، آهسته آهسته چیز مرموزی می‌خواهد مرا تسخیر كند. در ‏این هنگام آواز فرید را شنیدم كه چیزی به مادرم گفت. ندانستم چی؟ بعد آواز مادرم را شنیدم كه ‏تضرع آمیز بود:”طناب ها را پاره می‌كند. زور زیادی دارد!” آواز فرید این بار روشنتر به گوشم آمد:” ‏مهم نیست، دوا خورده باشد، مهار می‌شود. وقتی در حویلی می‌رسد بادیدن زیبا، آرام می‌شود. سرش را ‏روی پیرهن او می‌گذارد و خواب می‌بردش.” ‏

دیگر این حرفها برایم قابل تحمل نبودند. فكر كرده بودم معمایی كوچكی است و آنرا حل خواهم ‏كرد. اما این چیزی بیشتر از یک معما بود. دیگر چیزی نشنیدم. می‌خواستم به خواب بروم. به خواب ‏ابدی، كه هیچ گاهی بیدار نگردم. مادرم كنار بسترم آمد. چشمانم را بسته بودم. از شرفاك پایش ‏فهمیدم. می‌دانستم طناب محكمی در دست هایش است. اما آنرا به پاهایم نبست و رفت به اتاقش.‏

شب، سرد و سنگین روی سینه ام فشار می‌آورد، چهرهء زیبا هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. وقتی ‏می‌خواستم با او حرف بزنم اخم می‌كرد و می‌گفت:” من گلسر هستم… برو پیش زیبا. می‌دانستم ‏اتفاقهای افتاده بود كه من از آن ها اطلاع درستی نداشتم. تب و حرارت بدنم آهسته آهسته بیشتر می‌شد. ‏در آغاز احساس كردم فشار خونم بلند رفته، درد جانكاهی زیر پوست بدنم در دویدن بود. یكبار آرزو ‏كردم كه كاش دواهایم را می‌خوردم. اما دیگر دواها نبودند. مادرم در اتاق خوابش، خوابیده بود. ‏می‌دانستم آنسوی دیوار، روی تخت كوچكش، رو به قبله خوابیده. تب دیگر تحمل نا پذیر شده بود. بر ‏خاستم. انگار تمام خونم در رویم جمع شده بود. از میان تاریكی راهم را به سویی تشناب باز كردم. ‏كلید چراغ را زدم. اتاقك تشناب، غرق روشنایی شد. در كنج تشناب سطل آب سرد توجه‌ام را جلب ‏كرد. بی درنگ سرم را میان سطل فرو بردم. آب خنك حالم را كمی به جا آورد. اما هنوز هم تب را با ‏تمام شدتش روی جلد و زیر پوستم احساس می‌كردم، وقتی سرم را با روی‌پاك، پاك می‌كردم نیم ‏رخم را در آیینه دیدم. ترسیدم. پیر شده بودم چهرهء عجیبی داشتم، شاید چهرهء پیری ام بود.عین… عین ‏همان مردیكه با كاردش گلسر را پاره كرده بود، به آیینه دقت كردم و زیر زبان گفتم:” پس فرید دروغ ‏می‌گفت!” چه حقیقت داشت وچه نه، دیگر برایم مهم نبود. به طرف حویلی پشت كوچهء مان دویدم. ‏حویلی پشت گوچه، تقریباُ عقب خانهء زیبا قرار گرفته بود. شاید هم حویلی زیبا بود، در همه جا مهء ‏سیاهی در حركت بود. مه یی كه به مشكل می‌شد از آن راه به سویی باز كرد. اما من را هم را به سویی ‏حویلی گشودم، آن فاصله در لحظهء كوتاهی طی شده بود. یكباره خود را در مقابل زیبا یافتم. به کسی ‏می مانست که کابوس وحشتناکی دیده باشد. گفتم:” زیبا… اما پیش از آنكه چیز دیگری بگویم فرید ‏پیش رویم ظاهر شد. گفتم:” من و … ” اما سخنم را ادامه داده نتوانستم. چرا كه تیغهء چاقویی پیش ‏چشمانم برق زده بود. فرید گفت:” می‌دانستم كه امشب دواهایت را نمی‌خوری . زیبا می‌گریست مادرم ‏نیز كه تازه آمده بود می‌گریست همه می‌ترسیدند به من نزدیك شوند. به هیولایی شباهت داشتم. یكبار ‏بی اراده دستم بلند شد و زیرلب فرید نشست. فرید عقب عقب رفته، سكندری خورد و بعد نقش زمین ‏شد. ‏

او از هوش رفته بود. فرید از هوش رفته بود. زیبا می‌گفت:” فرید برادری نیست كه مرا تنها بگذارد اگر ‏بمیرم با من به گور خواهد آمد.” گفته بودم:” و من؟” خندیده بود… چشمان شیر گیرش را خمار كرده ‏بود و گفته بود: ” ترا دوست دارم اما… تو یك جادوگر هستی. یك جادوگر …” و قهقه خندیده بود. ‏

بعد روسری سرخش را در فضا رقصانیده و گفته بود: “برو پیش گلسر…” خواسته بودم ببوسمش. فریاد ‏زده بود. كسی یا كسانی با هر چه پیش دستشان آمده بود. زده بودند به سرم. مادرم فریاد و مویه می‌كرد. ‏پسانها گله اش این بودكه : كار زیبا بود. او پسرم را دیوانه ساخت عاشق ساختش و بعد رهایش ‏كرد.آواز مادرم میان پردهء گوشم طنین انداز شد:” زیبا چرا با پسرم این بازی را كردی؟… چرا به نام ‏گلسر…خود را معرفی كردی؟ آخر چرا؟… اگر دوستش نداشتی…چرا؟ گلسر چرا؟” حركات مادرم پر از ‏تناقض بود، وقتی در خلوت می‌بود می‌رفت پیش رف اتاقش، آنگاه تصویر پدرم را از آنجا می‌گرفت، ‏بعد زمزمه می‌كرد: “آنروز چه روز شو می بود. آنروز كه من ترا از دست دادم، آنروز كه پسرم را از ‏دست دادم…” و بعد می‌گریست. . .‏

حالا خود را جادو كرده ام تا در جاده ها سرگردان بگردم و در عشق زیبا بسوزم. مادرم می‌گفت: “اگر ‏كسی به عشقش نرسد می سوزد. مثل عاشق گلسر. و من حال می سوزم. در كوچه ها می‌گردم. كسی ‏مرا نمی شناسد. تنها گلسر وقتی می بیندم می خنده، شاید روح سرگردانی باشم!‏
شاید روزی مثل پدرم در یك انفجار، این روح سرگردان هم نابود شود… مثل پدرم … در یك انفجار…‏

 

 

 

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=10338

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *