Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

بازنویسی: محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. در افغانستان قدیم، دو پادشاهی وجود داشت؛ یکی به نام تورانیان و دیگری به نام آریانا. تورانیان در شمال و آریانا در جنوب می‏زیست. میان آن‏ها جنگ‏های شدید صورت گرفته بود. گاهی یکی و گاه دیگری به پیروزی رسیده بود. پادشاه تورانیان افراسیاب و پادشاه آریانا کاووس نام داشت. مرکز پادشاهی کاووس «بلخ» بود. قهرمان لشکر کاووس «رستم» بود. رستم در پهلوانی نام شناخته‏شده بود. همه او را می‏شناختند. هیچ‏خانه‏ای نبود که نام رستم را نشنیده باشد. آوازۀ کشته شدن دیو در جنگل مازندران به دست رستم، در تمام شهرهای جهان پیچیده بود.

روزی از روزها، رستم بر رخش تنومند خود سوار شد و عزم زابلستان کرد. چون نزدیک سمنگان رسید، از اسپ پیاده شد. لحظه‏ای روی تخت‌سنگ بزرگی نشست و بعد «گوری» را شکار نموده مشغول صرف طعام شد. پس از خوردن نان، لحظه‏ای سر بالشت سنگ نهاد و روی تخت سنگی خود به خواب رفت. وقتی از خواب بیدار شد، دید رخشش ناپدید شده است. به دنبال رخش خود تمام جاه‏ها را گشت اما پیدا نتوانست. آمد و آمد تا به شهر سمنگان رسید. از قضا یکی از بزرگان دربار او را شناخت. پس از احوال پرسی او را نزد شاه سمنگان برد. رستم از دزدیده شدن رخش خود به شاه سمنگان خبر داد و گفت: اگر اسپ مرا برنگردانید، شهر را به خاک یکسان خواهم کرد. شاه ترسید و به تمام مأموران خود دستور داد تا هرچه زودتر رخش رستم را پیدا نمایند. چون نزدیک غروب بود، شاه برای رستم مهمانی مجلل و باشکوهی در قصر ترتیب داد و دختر خود «تهمینه» را که عاشق رستم شده بود، به عقد او در آورد. تا نصف شب به عیش و نوش و رقص و آواز پرداختند.

صبح هنگام خداحافظی، رستم ‏مهره‏ای که به گردن داشت به تهمینه داد و گفت: اگر فرزندم پسر بود، آن را به بازوانش ببند و اگر دختر بود به گیسوانش بیاویز و به نزد من بفرست. پس از آن بر رخش تیزپای خود نشست و راه زابلستان را در پیش گرفت. سالی نگذشت که تهمینه فرزندی به دنیا آورد که نام او را «سهراب» گذاشتند.

شب‏ها و روزها سپری می‏شد و سهراب هم بزرگ و بزرگ‏تر می‏گردید. سهراب از همان کودکی به شمشیر زنی علاقه داشت و  هرروز‏ بر مهارتش در شمشیر و کمان زنی افزوده می‏شد. همه از استعداد و توانایی او در شمشیر و کمان زنی متعجب بودند.

افراسیاب که می‏دید با داشتن سهراب، دیگر هیچ لشکری نمی‏تواند با او مقابله کند، تصمیم گرفت به جنگ تورانیان برود. لشکر بزرگ آماده کرد و با فرماندهی سهراب عازم میدان رزم گردید. از طرف دیگر وقتی  این خبر به گوش کاووس رسید، او نیز سپاه بزرگ فراهم کرد. دو لشکر در مرز آریانا باهم رو به‏رو شدند. جنگ سختی درگرفت. همرزم سهراب پهلوانی به نام «هجیر» بود. هردو مثل دو شیر باهم به نبرد پرداختند. سرانجام سهراب با ضربۀ سخت، او را به زمین انداخت. در این هنگام سوار دیگری از جانب دشمن بر سهراب تاخت و او را زیر باران نیزه و تیر گرفت. سهراب با ضربۀ دیگری بر کمر سوار، او را از اسپ بر زمین انداخت و با یک جست، روی سینه‏اش قرار گرفت. چون کلاه آهنین از سر سوار برداشت، دید دختر زیبارویی است که مانند خورشید می‏درخشد. او «گرد آفرین» دختر یکی از فرماندهان دژ بود. سهراب که شیفتۀ او شده بود، دست از کشتنش برداشت و به دژ برگرداند و خود به قرارگاه خویش برگشت. جنگ متوقف شده بود تا سربازان نیروی تازه بگیرند.

فرماندهان دژ وضعیت جنگ را به شاه گزارش کردند. شاه تورانیان این بار «رستم» را به جنگ سهراب فرستاد. رستم با لشکر خود در چند فرسخی بلخ، آمادۀ جنگ با سهراب گردید. شیپور جنگ نواخته شد. چکاچاک شمشیرها به هوا بلند شد. سهراب و رستم باهمدیگر به نبرد پرداختند. سهراب کمر رستم را گرفته بر زمین انداخت و روی سینه‏اش نشست. سهراب دید که به حریف قوی‏تر از خود رو به‏روست، از درِ حیله پیش آمد و گفت: در میان ما رسم است که هرکس را به زمین زدیم در دفعه اول سرش را نبریم. چرا که این، رسم جوان‏مردی نیست. سهراب -که جوان‏مردی را از پدر به ارث برده بود- از روی سینۀ رستم برخاست و هردو قهرمان لحظه‏ای دم باز گرفتند و نیرو تازه کردند.

بعد از لحظه‏ای دوباره نبرد آغاز گردید. این‏بار رستم، سهراب را از جا بلند کرد و بر زمین زد و به چابکی تیغ بر سینۀ سهراب فرو کرد. سهراب به خود پیچید و فریاد زد: «من فرزند رستم زالم، تو هرگز نجات نخواهی یافت.»

رستم از شنیدن این سخن، آه از جگر برکشید و گفت: اگر تو فرزند رستم زالی، بگو چه نشانی از او داری؟

سهراب مهره‏ای را که به بازو داشت، به دست رستم داد و گفت: تنها یک خواست از شما دارم.

رستم گفت: چه خواستی؟

سهراب گفت: دست از جنگ بردار و میان هردو پادشاه صلح و آشتی برقرار کن.

سهراب این را گفت و جان به حق سپرد. رستم سر بر سینه سهراب نهاده و زارزار گریه نمود. جنازۀ سهراب را به زابلستان انتقال دادند. تهمینه مادر سهراب بعد از شنیدن خبر مرگ سهراب، شب و روز گریه ‏کرد تا این‏که در فراق پسر دنیا را وداع گفت و به رحمت حق پیوست.

منبع

جاوید، عبدالاحمد. (1390). افسانه‌های قدیم شهر کابل. چ 2. کابل: انتشارات امیری.

 

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=7825

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *