بازنویسی: محمود جعفری
یکی بود، یکی نبود. در روزگار قدیم، مردمی بسیار ساده و زحمتکش در شهر بامیان زندگی میکردند. آنها زمستانهای سختی داشتند. هفت ماه زمستان را در غارهای سرد به سر میبردند و شب را به روز میآوردند. در بهار به کشت و زرع میپرداختند. گندم للمی و کچالو بیشترین محصولات زراعتی آنها بود. درختهای میوه کمتر در آنجا محصول میداد. از این جهت تمام حاصلات آنها از همین دو چیز تشکیل میشد. بهار میکاشتند و در تابستان و یا خزان محصولات خود را جمعآوری کرده، به خانههایشان میبردند. زمستانها را با همین محصولات سپری میکردند. گاهی همین مقدار غله هم میسر نمیشد و سیل خروشان از هر کوه و درّه سرازیر میشد و همۀ دار و ندارشان را با خود میبرد. هیچ راه چارهای هم نمییافتند.
روزی از روزها مرد غریبهای در بامیان پیدا شد. این مرد، شمشیر دودَم در کمر داشت. هیکل تنومند او باعث میشد که مردم از اصل و نسب او بپرسند. گاهی هم وضعیت خود را برای او نقل میکردند و راه چارهای از او میخواستند. مرد غریبه که تا هنوز خود را معرفی نکرده بود، به آنها پیشنهاد داد، مقداری پنیر تهیه کنند. مردم تا حد توان، پنیر آماده کرده، نزد مرد آوردند. مرد مقداری از پنیر را به رودخانه انداخت. به قدرت الهی، آب رودخانه ایستاد شد و بندی را تشکیل داد که بعدا به نام «بند پنیر» خوانده میشد.
مردم از دیدن این معجزه، دانستند که آن مرد باخدا و درستکار است. از او خواستند تا خود را معرفی کند. وقتی مرد خود را معرفی کرد، همه به دست و پایش افتادند. از او خواهش کردند با دست معجزهگر خود، جلوی سیلابها را بگیرد. مرد با صدای بلند بر قسمت دیگر رودخانه فریاد زد. با اراده الهی بند دیگری تشکیل شد و ذخیرهگاه نویی ایجاد گردید. اسم این ذخیرهگاه بعداً «بند هیبت»شد. همینطور بندهای دیگری به وجود آمدند که مردم آنها را به نام بند غلامان، بند قمبر، بند ذوالفقار و بند پودینه نامگذاری کردند.
منابع:
جاوید، عبدالاحمد. (1391). بامیان در باستان و در داستان. به کوشش پوهاند محمد یونس طغیان ساکایی. کابل: چاپخانه حبیبالله حسیب. صص 81-82.