داستان بتهای بامیان
بازنویسی: محمودجعفری
یکی بود، یکی نبود. در روزگار قدیم، پادشاهی بود که مردم به او «شار» میگفتند. «شار» مردی باخدا و مردمدوست بود. در عدل و داد شهرت داشت. در قضاوتهایش طرف حق را میگرفت. این پادشاهِ رعیتپرور، پسری به نام «سلسال» داشت.
سلسال پسری زیبا، تنومند و شجاع بود. در غیرت و زیبایی از شهرت زیادی برخوردار بود. او دوست داشت، همیشه به شکار برود. سگهای شکاریاش را از «کتواز» و «گردیز» آورده بود. «درّۀ شکاری» نام جایی بود که سلسال، بیشتر وقتها برای شکار به آنجا میرفت.
کوههای بامیان پر از آهو، ببر و پلنگ بود. در میان مردم شایع شده بود که در کوه بامیان اژدهایی وجود دارد که چهل دختر یک لقمه او میشود. اژدهایی که با هر نفس، آتش از دهانش فواره میکشد.
در یکی از روزهای بهاری، در کاخ پادشاه، سخن از اژدهای آتشدهان و پلنگ به میان آمد. هرکس برای مقابله با آن دو چیزی گفتند. اما هیچ راه چارهای نیافتند. سلسال که در گوشهای نشسته بود و به سخنان بقیه گوش میداد، دست بلند کرد و از پدرش خواست به او اجازه بدهد، شمشیر به کمر ببندد. سلطان که از شهامت سلسال خوشحال شده بود به او اجازه داد تا به نبرد پلنگ و اژدها برود.
سلسال، لباس رزم به تن کرد و بهترین شمشیری را که تیغسازان «درّۀ آهنگران» از پولاد آبدیده ساخته بود، به کمر بست. بر اسپ غولپیکر خود نشست و عازم کوهستان شد. کوهها را درّه به درّه پیش رفت. «درّه شکاری» را پشت سر گذاشت و از «دو اَو» و «مخزری» هم گذشت. کنار چشمهای رسید. آنجا حلقهای از دختران محل با لباسهای رنگارنگ و چادرهای گلدوزی سیاه، سرخ و سبز سرگرم بازی و دیدن فالهایشان بودند. در بازی آنها یکی به عنوان ملکه انتخاب میشد و دختران دیگر، دور و پیش او در حالیکه کاسۀ مسی نقاشیشدهای پر از آب در دست داشتند، انگشتر یا مهرهای داخل آن میانداختند و بیت میخواندند.
در میان آنها دختر زیبارویی دیده میشد که مانند نگین در میان دختران میدرخشید و با خواندن هر دوبیتی انگشتر را از میان کاسۀ آب بیرون میآورد.
سلسال که از دور این منظرۀ زیبا را تماشا میکرد، ناگاه چشمش به شاهدختری افتاد که مانند ماه بود. نگاه هر دو با هم تلاقی کرد، دلش را از دست داد و عاشق دختر ماهرو شد. نام این دختر «شامامه»[1]بود، «شامامه» دختر میر «بندامیر» بود. شامامه نیز به عشق سلسال گرفتار شد.
سلسال که دیگر عاشق شده بود، از شکار دست کشید و به خانه رفت. کنار مادرش نشست و قصه شکار خود را برایش گفت. شاه و ملکه با دانایان شهر به مشوره پرداختند و بالاخره تصمیم گرفتند که به خواستگاری بروند. چند زن با تجربه و شیرینزبان را مأمور کردند تا دختر میر «بند امیر» را برای سلسال خواستگاری کنند.
زنها نزد میر «بند امیر» رسیدند و خواستهایشان را مطرح کردند، شامامه پای پیش نهاد و گفت: من عهد کردهام که تنها با مردی عروسی کنم که شرطهای مرا برآورده کند: شرط اول من این است که جلو سیل خروشانی را که هستوبود مردم را نابود کرده، بگیرد؛ شرط دوم من این است که پلنگ تیز دندانی را که باعث اذیت و آزار مردم شده، بکشد و شرط سوم من هم این است که اژدهای آتشنفس را که هر روز جوانان این سرزمین را طعمۀ خود میسازد، از بین ببرد.
سلسال که در آنجا حاضر بود و به ایمان خود و یاری خداوند باور داشت، هرسه شرط را قبول کرد. همه با خوشحالی و سرور به قصر برگشتند.
فردای آن روز سلسال لباس رزم به تن کرد و به شکار پلنگ و اژدها شتافت. گشت و گشت تا غار پلنگ را پیدا کرد. دید پلنگ مانند یک کوه در گوشهای از غار بزرگ خوابیده است. سلسال تیری بر چلۀ کمان گذاشت و به طرف پلنگ رها کرد. تیر درست به چشم راست پلنگ برخوردکرد. پلنگ غرشکنان از جا جست. تیر دوم به چشم چپ پلنگ و تیر سوم درست به شاهرگ گردنش خورد. پلنگ در خون خود افتاد. سلسال به ملازمان خود دستور داد تا پوست پلنگ را فرش حجلهاش کنند.
سلسال تیرها و شمشیر خویش را زهرآلود کرد و به کمین اژدها نشست. هنوز رنگ طلایی غروب بر قلههای پامیر دیده میشد که اژدها سر از غار بیرون آورد و به طرف شهر راه افتاد.
سلسال چشم اژدها را که همچنان میدرخشید نشانه گرفت. تیرها را رها کرد. تیر اول به یک چشم اژدها و تیر دوم نیز به چشم دیگر اژدها خورد. سلسال مانند ببر از جا جست و شمشیرش را به پهلوی اژدها زد. جوی خون فوران زد.
مردم از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند. شهر را آذین بستند و سه شبانهروز بازارها را چراغانی کردند. این افسانه، شهر به شهر بر زبان مردم میگشت. همهجا سلسال را تحسین می کردند. میر هفت تالاب[2] از شادمانی این پیروزی جشن بزرگی برپا نمود. مردم هفت شبانهروز به پایکوبی پرداختند.
بعد از این حادثۀ شگفتآور، افراد بانفوذ هردو ناحیه پیشنهاد کردند تا به شکرانۀ این پیروزی دو طاق بزرگ در دل تپهها به نام «سلسال» و «شامامه» بتراشند. معماران ماهر و هیکلتراشان بهنام از چهارگوشۀ جهان جمع شدند. هرکدام به کاری مشغول شدند. بالاخره برای شاه و عروس دو رواق جداگانه و زیبا ساختند. سقف و دیوارهای رواق را به سبک یونان و فارس و با ترکیبی از هنر چین و هند، به تندیسها و تصویرهای زیبای پرندگان و نیلوفرهای آبی آذین بستند. نقشی از خورشید به صورت صلیب شکسته به خاطر بطلان سحر و جادو و دفع چشم زخم رسم کردند و سرانجام روی رواق داماد، پردهای از حریر سرخ آویزان کردند و رواق عروس را با پرده سبز پوشاندند.
شهر سه شبانهروز در جشن و شادی و پایکوبی بود. عروس و داماد هرکدام در رواق خود قرار گرفتند. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که مردم از سراسر شهر جمع شدند تا عروس و داماد را تماشا کنند. مهمانان و سرشناسان شهر همه آمدند. موسیقینوازان شروع به نواختن کردند.
وقتی پردهها را پس زدند، ناگهان دیدند عروس و داماد مانند دو پیکر بیجان به سنگ تبدیل شدهاند؛ یکی سرخ و دیگری آبی. داماد با 53 متر قد و عروس با 38 متر قد همچنان خاموش ایستادهاند. چین و شکن لباسهایشان در شعاع آفتاب مانند پولاد جوهردار میدرخشید. همه شگفتزده شدند. مات و مبهوت به همدیگر نگریستند. ناله و ماتم از همهجا بلند شد. هیچ کاری هم از دستشان ساخته نبود. از آن روز به بعد مردم بامیان هر روز به دیدار این دو بت عاشق میآمدند و به احترام شان سر خم میکردند.
منابع:
- جاوید، عبدالاحمد. (1391). بامیان در باستان و در داستان. به کوشش پوهاند محمدیونس طغیان ساکایی. کابل: چاپخانه حبیبالله حسیب.
- شریعتی سحر، حفیظالله. (1392). سرخ پهلوان و خنک بیگم. ماهنامه فرهنگی، هنری وادبی اپروند (ویژهنامه فرهنگ شفاهی مردم هزاره). سال دوم. شماره 11.
- یزدانی، کاظم. ( 1387). بامیان سرزمین شگفتیها. کابل: مطبعه طباعتی احمد.
[1] . شاهمامه و شهمامه نیز ذکر شده است.
[2] میر بند امیر