بازنویسی: محمود جعفری
یکی بود، یکی نبود، در روزگار قدیم مرد عارفی بود که «شاه محیالدین» نام داشت. او مرد پرهیزگار و مؤمنی بود. مدتها در شهر غزنی زندگیکرد. بالاخره تصمیم گرفت تا به شهر لوگر برود. همراه جمعی از مریدانش عازم لوگر شد. چون به قریه چرخ لوگر رسید، در خانۀ گلین و فقیرانهای اقامت گزید. وقتی مردم قریه فهمیدند که او شخص باخدایی است، همه از او استقبال کردند و با احترام بسیار با او برخورد کردند.
روزی مردم قریه نزد محیالدین آمدند و درباره اژدهایی که آنها را به وحشت انداخته بود، صحبت کردند. مردم از او خواستند تا جلوی این اژدهای وحشتناک را بگیرد. مرد عارف گفت: من به شرطی شما را کمک میکنم که بخشی از دارایی خود را به من بدهید. همه قبول کردند. آنها بخشی از ثروت خود را آوردند و به شاه محیالدین دادند. او هم تمام آن مال و اموال را بین فقرای قریه تقسیم کرد.
وقتی شب شد، کنار رودخانه آمد و منتظر اژدها نشست. اژدها شبهنگام برای آب خوردن از لانهاش بیرون میآمد. چون شب تاریک شد، اژدها با هیبت تمام از لانهاش بیرون آمد و به طرف رودخانه حرکت کرد. اژدها مشغول نوشیدن آب شد. مرد عارف با پارچه سنگی تیز چنان به چشم اژدها زد که از حرکت بازماند. او به اژدها دستور داد تا به دنبالش بیاید. اژدها نیز از او اطاعت کرد. مردعارف پیش و اژدها به تعقیب او. آمدند و آمدند تا اینکه به غاری رسیدند. مرد عارف اژدها را در صندوقی زندانی نمود و دستور داد هرگز از آن بیرون نشود مگر شبِی یکبار برای نوشیدن آب، آنهم به شکل یک مار کوچکِ سیاه. اژدها هم دستور او را پذیرفت.
از آن پس همه مردم از شرّ اژدها راحت شدند. گفته میشود هنوز آن صندوق بزرگ در مغاره وجود دارد و شبها مار سیاه از آن بیرون میآید و پس از نوشیدن آب دوباره به آن برمیگردد.