Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

بازنویسی: محمود جعفری

یکی بود، یکی نبود، در روزگار قدیم مرد عارفی بود که «شاه ‏محی‌‏الدین» نام داشت. او مرد پرهیزگار و مؤمنی بود. مدت‌‏ها‏ در شهر غزنی زندگی‏‏‌کرد. بالاخره تصمیم گرفت تا به شهر لوگر برود. همراه جمعی از مریدانش عازم لوگر شد. چون به قریه چرخ لوگر رسید، در خانۀ گلین و فقیرانه‌‏ای اقامت گزید. وقتی مردم قریه فهمیدند که او  شخص باخدایی است، همه از او استقبال کردند و با احترام بسیار با او برخورد ‏‏کردند.

روزی مردم قریه نزد محی‌الدین آمدند و درباره اژدهایی که آن‏ها را به وحشت انداخته بود، صحبت کردند. مردم از او خواستند تا جلوی این اژدهای وحشتناک را بگیرد. مرد عارف گفت: من به شرطی شما را کمک می‏‏‌کنم که بخشی از دارایی خود را به من بدهید. همه قبول کردند. آن‌ها بخشی از ثروت خود را آوردند و به شاه محی‏‌الدین دادند. او هم تمام آن مال و اموال را بین فقرای قریه تقسیم کرد.

وقتی شب شد، کنار رودخانه آمد و منتظر اژدها نشست. اژدها شب‏‌هنگام برای آب خوردن از لانه‏‌اش بیرون می‏‏‌آمد. چون شب تاریک شد، اژدها با هیبت تمام از لانه‏‌اش بیرون آمد و به طرف رودخانه حرکت کرد. اژدها مشغول نوشیدن آب شد. مرد عارف با پارچه سنگی تیز چنان به چشم اژدها زد که از حرکت بازماند. او به اژدها دستور داد تا به دنبالش بیاید. اژدها نیز از او اطاعت کرد. مردعارف پیش و اژدها به تعقیب او. آمدند و آمدند تا این‏که به غاری رسیدند. مرد عارف اژدها را در صندوقی زندانی نمود و دستور داد هرگز از آن بیرون نشود مگر شبِی یک‌بار برای نوشیدن آب، آن‌هم به شکل یک مار کوچکِ سیاه. اژدها هم دستور او را پذیرفت.

از آن پس همه مردم از شرّ اژدها راحت شدند. گفته می‌‏‏شود هنوز آن صندوق بزرگ در مغاره وجود دارد و شب‏‌ها‏ مار سیاه از آن بیرون می‏‏‌آید و پس از نوشیدن آب دوباره به آن برمی‏‏گردد.

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=8321

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *