یکی بود و یکی نبود. در شهر«گزنه» یک خشت طلایی بود. او قصر زیبایی داشت. پرندگان روی شاخههای درختان میخواندند. ماهیهای زرد، سبز و سرخ در حوضهایی که در چهار کنج باغ قرار داشت، شنا میکردند. مردم به آن، «باغ فیروزی» میگفتند. در کنار آن چند باغ کوچک دیگری نیز بود که به نامهای «باغ صدهزاره»، «باغ محمودی» و «باغ هزاردرخت» مشهور بودند. «باغ صدهزاره» مربوط به نظامیان، «باغ محمودی» مربوط به کنیزکان و «باغ هزاردرخت» مربوط به شاعران و نویسندگان بود. «باغ فیروزی» هم به رعایا اختصاص یافته بود. خشت طلایی روزها در باغ میآمد. پهلوی حوض مینشست و به مشکلات دیگر خشتها رسیدگی میکرد. خشتها هم کنار او جمع میشدند و مشکلات شان را برای او نقل میکردند.
روزی به او خبر دادند که خشت خاکستری با لشکر عظیم بر شهرهای اطراف «گزنه» حمله کردهاند، تعدادی زیادی از خشتهای طلایی را کشته و خانهها را سوختاندهاند. خشت طلایی فرمان داد تا همه آمادۀ دفاع شوند. پهلوانان، شمشیربازان ماهر و کمانداران، همه جمع شدند. خشت طلایی پیش و بقیه پشت سر به جانب خط اول جنگ حرکت کردند.
دو لشکر در مقابل هم صفآرایی کردند. طبل جنگ با این شعر به صدا درآمد:
مشک اذفر سرشته با گل و خشت عرصه مملکت چو باغ بهشت
چشم بد باد ازین حوالی دور خاک مملکت شده کافور
جنگ سختی درگرفت. یکی دو شهر را از نزد سربازان خشت خاکستری پس گرفتند؛ اما دیگر نتوانستند پیشروی کنند؛ چرا که خشتخاکستری سربازان زیادی آورده بود. همه به سلاحهای جدید و پیشرفته مجهز بودند.
هوا تاریک شده بود. سربازان نمیتوانستند دیگر بجنگند. هردو لشکر مشغول جمعآوری کشتههایشان شدند.
فردای آن روز هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که جنگ دیگری شروع شد. سربازان خشت خاکستری با تجهیزات قویتر حمله کرده بودند. صدای شمشیرها به فضا میپیچید. هرطرف جنازهای افتاده بود. کم کم داشت جنگ به نفع دشمن تمام میشد. سربازان خشت طلایی روحیهی خود را باخته بودند. خشت طلایی هم زخم برداشته بود. چند سرباز، کشانکشان او را آوردند در خانهی پیرزنی که داشت نماز میخواند. این خانه از قرن 12 میلادی باقی مانده بود.
ابر سیاهی در آسمان پدیدار گردید. آفتاب روی منارههای قلعه دیده نمیشد. همهجا خاکستریِ خاکستری بود. پیرزن رفت تا دوایی بیاورد. در این هنگام صدایی به گوش خشت طلایی خورد. خشت طلایی سر از دریچه بیرون کرد. دید باران شدیدی میبارد.
لحظه بعد، خشت طلایی برای احوالگیری سربازان خود، آهسته آهسته از خانه پیر زن بیرون شد. دید همهجا ساکت است. خبری از سربازان دشمن نیست. باران و سیل همه لشکریان خشت خاکستری را باخود برده بود. سربازان خشت طلایی شادمانی میکردند.
نوع داستان: کودکانه
نویسنده: محمودجعفری