Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

یکی بود و یکی نبود. در شهر«گزنه» یک خشت طلایی بود. او قصر زیبایی داشت. پرند‏گان روی شاخه‏‌های درختان ‌می‌خواندند. ماهی‏‌های زرد، سبز و سرخ در حوض‏‌هایی که در چ‌هار کنج باغ قرار داشت، شنا ‌می‌کردند. مردم به آن، «باغ فیروزی» ‌می‌گفتند. در کنار آن چند باغ کوچک دیگری نیز بود که به نام‏‌های «باغ صدهزاره»، «باغ محمودی» و «باغ هزاردرخت» مشهور بودند. «باغ صدهزاره» مربوط به نظامیان، «باغ محمودی» مربوط به کنیزکان و «باغ هزاردرخت» مربوط به شاعران و نویسندگان بود. «باغ فیروزی» هم به رعایا اختصاص یافته بود. خشت طلایی روز‌ها در باغ ‌می‌آمد. پهلوی حوض ‌می‌نشست و به مشکلات دیگر خشت‏‌ها رسیدگی ‌می‌کرد. خشت‏‌ها هم کنار او جمع ‌می‌شدند و مشکلات‏ شان را برای او نقل ‌می‌کردند.

روزی به او خبر دادند که خشت خاکستری با لشکر عظیم بر شهر‏‌های اطراف «گزنه» حمله کرد‌ه‌اند، تعدادی زیادی از خشت‏‌های طلایی را کشته و خانه‏‌ها را سوختاند‌هاند. خشت طلایی فرمان داد تا همه آمادۀ دفاع شوند. پهلوانان، شمشیربازان ماهر و کمانداران، همه جمع شدند. خشت طلایی پیش و بقیه پشت سر به جانب خط اول جنگ حرکت کردند.

دو لشکر در مقابل هم صف‏آرایی کردند. طبل جنگ با این شعر به صدا درآمد:

مشک اذفر سرشته با گل و خشت                         عرصه مملکت چو باغ بهشت

چشم بد باد ازین حوالی دور                              خاک مملکت شده کافور

جنگ سختی درگرفت. یکی دو شهر را از نزد سربازان خشت‏ خاکستری پس گرفتند؛ اما دیگر نتوانستند پیشروی کنند؛ چرا که خشت‏خاکستری سربازان زیادی آورده بود. همه به سلاح‏‌های جدید و پیشرفته مجهز بودند.

هوا تاریک شده بود. سربازان ن‌می‌توانستند دیگر بجنگند. هردو لشکر مشغول جمع‏‌آوری کشته‏‌های‏‌شان شدند.

فردای آن روز هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که جنگ دیگری شروع شد. سربازان خشت خاکستری با تجهیزات قوی‌‏تر حمله کرده بودند. صدای شمشیر‌ها به فضا ‌می‌پیچید. هرطرف جناز‌های افتاده بود. کم کم داشت جنگ به نفع دشمن تمام ‌می‌شد. سربازان خشت طلایی روحیه‏ی خود را باخته بودند. خشت طلایی هم زخم برداشته بود. چند سرباز، کشان‏کشان او را آوردند در خانه‏ی پیرزنی که داشت نماز ‌می‌خواند. این خانه از قرن 12 میلادی باقی مانده بود.

ابر سیاهی در آسمان پدیدار گردید. آفتاب روی مناره‏‌های قلعه دیده ن‌می‌شد. همه‏جا خاکستریِ خاکستری بود. پیرزن رفت تا دوایی بیاورد. در این هنگام صدایی به گوش خشت طلایی خورد. خشت طلایی سر از دریچه بیرون کرد. دید باران شدیدی ‌می‌بارد.

لحظه‏ بعد، خشت طلایی برای احوال‏گیری سربازان خود، آهسته آهسته از خانه‏ پیر زن بیرون شد. دید همه‏‌جا ساکت است. خبری از سربازان دشمن نیست. باران و سیل همه‏ لشکریان خشت خاکستری را باخود برده بود. سربازان خشت طلایی شادمانی ‌می‌کردند.

 

نوع داستان: کودکانه

نویسنده: محمودجعفری

 

 

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=9922

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *