خانم محمدی محصل چهارم رشتهی کمپیوتر ساینس است. بهخاطر مشکلاتی که در دوران آمادگی کانکور دیده بود، خواست راه را برای سایر دانشآموزان هموار کند. وی با مشکلاتی چون توهین و تحقیر مردم، ممانعت فامیل و مشکل مالی، توانست سالن مطالعه، کتابخانه و مرکز آموزشی را برای جوانان ایجاد کند. در مدت بسیار کم کارش رونق گرفت.
وی میگوید در جریان آمادگی کانکور برای مطالعه در سالنهای مطالعه میرفتم که متأسفانه جای مناسب نبودند. مراجعهکننده بسیار و مکان تنگ بود. در چنین فضایی مطالعه کردن ناممکن بود؛ زیرا حداقل فاصلهای که برای مطالعه کردن لازم است، رعایت نمیشد.
خانم محمدی در ماه قوس ۱۳۹۹سالن مطالعه و کتابخانهاش را ایجاد کرد. ایجاد کتابخانه و سالن مطالعه برایش آسان نبود؛ زیرا نه فامیلش موافق بود و نه توانایی مالی آن را داشت. فامیل وی بعد از چهار ماه خبر میشوند که وی کتابخانه دارد. پدرش یکبار وی را لتوکوب میکند و برایش میگوید که دختر را چه به درس!
برای مطالعه کردن، افراد باید حدود بیست سانتیمتر از هم فاصله داشته باشند. غرب کابل به دلیل نفوس و تعداد مراجعهکنندگان، دو-سه سالن مطالعه داشت. این دو-سه سالن به تعداد مراجعهکنندگان و نفوس غرب کابل، رقمی بسیار ناچیز است. مشکلات یکطرف و شورواشتیاق جوانان به مطالعه، عواملی بودند که خانم محمدی را به فکر ایجاد سالن مطالعه میاندازد.
محمدی با دو همکار دیگرش میخواهند سدی را از راه دیگران بردارند. کار اجتماعی-فرهنگی در جامعهی افغانستان آسان نیست؛ زیرا اکثریت مردم اقتصاد خوبی ندارند. کار در نزد مردم، به مفهوم نان پيدا کردن است. حال محمدی میخواهد کاری کند که نفع اقتصادی ندارد. آیا فامیلاش اجازه میدهد؟ معصومه میگوید: «تا چهار ماه پدرم خبر نداشت که من سالن مطالعه دارم. فکر میکرد که من برای مطالعه به کتابخانه میروم.»
وی همچنین میافزاید:«یکبار ناوقت شد، خانه رفتم پدرم لتوکوبام کرد و گفت که از این کارها دست بکش.»
پدرش، نه تنها بهکارهای وی افتخار نمیکند؛ بلکه آن را آبروریزی میپندارد:«پدرم به من میگفت که از این آبروریزی دست بکش»؛ درست همانچیزی که طالبان به دختران دانشجو میگویند:«زن را چه به کار، زن باید در خانه بنشیند.»
منبع مالی، مشکل دیگری است که سد راه محمدی است. محمدی با پولی که از دوستانش قرض کرده بود، سالن مطالعه را ایجاد کرد. وی میگوید:« بسیار شوق داشتم که کتابخانه و سالن مطالعه ایجاد کنم. متأسفانه پول نداشتم… بلاخره، پنجاه هزار افغانی از یکی قرض گرفتم، کتابخانه و سالن مطالعه را تأسیس کردم.»
کتابخانه و سالن مطالعه را، در ماه قوس ۱۳۹۹ تأسيس میکند. فعالیت آن، بسیار خوب پیش میرود. در همین مدت کم، مراجعین آن هرروز، بهطور میانگین، از ۱۵۰ تا ۲۰۰ رسیده بود: «روزهای میشد که جای برای کسی نمیماند.» وی میافزاید که روزهایی بود که جای برای تازهواردها نمیماند و به ما میگفتند:«خیرست بالای فرش میخوانیم.»
اکثر مراجعین از شاگردان مکتباند؛ زیرا، درس تنها امیدی برای مردم غرب کابل است. رنجهای تاریخی این مردم، دست آنها را از تجارت و سیاست کوتاه کرده است. درس یگانه راه بیرونرفت است که میتوانند زندگی خود را تغییر دهند. کانکوریان، قبل از رفتن به کورس آموزشی و بعد از آن به اینجا مراجعه میکردند.
خانم محمدی میگوید: «بیشتر مراجعین ما کانکوریان بودند. نزدیک امتحان، پسران شبها هم در اینجا میماندند؛ زیرا میگفتند که رفتوآمد برای ما وقتگیر است.»
از ثمرهی فعالیت خانم محمدی و همکارانش این شد که بسیاری از کسانی که اینجا به تلاش زیاد درس خواندند در کانکور کامحاضر به جواب دادن نشد. وی اصرار کرد که باید این سؤال را، آنهایی که نفع بردهاند، پاسخ دهند. اصرار کردم، وی گفت اکثرشان در طب، انجنیری و کمپیوتر ساینس و سایر رشتههای خوب کامیاب شدند. وی افزود:«بعد از اعلان نتایج کانکور میآمدند، خوشحالی میکردند و گریه؛ زیرا طالبان آمده بودند. آنها نمیدانستند که آرزوهایشان چه میشوند؟»
خانم محمدی دختری با آرمانهای دور و دراز است. خستگی چیزیست که آن را نمیشناسد. او مرکز آموزشی فنبیان را در ماه جوزا سال ۱۴۰۰؛ یعنی شش ماه بعد از تأسیس کتابخانه و سالن مطالعه، تأسیس کرد. طرح از خانم محمدی بود و هزینه از کسی دیگر. وی میگوید:«تازه قرض سالن مطالعه را تمام کرده بودیم که طرح مرکز آموزشی فنبیان به ذهنم رسید. طرح از من بود و پول از کسی دیگر که این مرکز را ایجاد کردیم.»
این مرکز در بخشهای سخنرانی، فنبیان، روش مطالعه، تیزخوانی، تقویت حافظه و… فعالیت داشت. این مرکز با همین عمر کوتاهاش توانست شاگرد زیادی جذب کند. وی میگوید:«هشت صنف در روز داشتیم که هرکدامش یک ساعته بود. هرصنف از هشت تا دوازده نفر شاگرد داشت.»
هنوز یک سالگی سالن مطالعه نرسیده بود که روزگاری سیاه کابل آغاز شد. آروزهای محمدی با سقوط کابل، مثل آروزهای هزاران جوان دیگر به خاک یکسان شد.
دوازده هزار افغانی شاید مصارف یک فامیل کم جمعیت را در کابل بس کند؛ اما معصومه کسی بود که با این دوازده هزار افغانی در ماه، میخواست نسلی را تغییر دهد. تمام مصارفی که وی برای کورس میکرد، همین دوازده هزار افغانی در ماه بود. وی میگوید:«ده هزار کرایهی ساختمان میدادیم، پنجصد کرایهای صفاکاری و یکونیم هزار برای آب و برق.» بعد از سقوط ارزش همین ده دوازده هزار افغانی شاید برابر به دوازده لک افغانی میرسد. خانم محمدی میگوید که در آن شرایط نمیتوانستیم که این مصارف را پیدا کنیم.
محمدی اکنون هم تسلیم نمیشود. با خود میاندیشد که مشکل مالی شاید حل شود. وی میخواهد ادامه دهد. میگوید: «بعد از سقوط میآمدم در کورس که شاید کدام شاگرد بیاید و بپرسد که چه وقت برای درس بیاییم. چه وقت استاد وقت دارد برای درس دادن، چه وقت دوباره به فعالیت آغاز میکنید؟» وی از آن روزها به ناامیدی یاد کرده و میافزاید: « کسی نیامد که هيچ؛ بلکه چند تن از نظامیان طالب آمدند و برایم گفتند که اینجا چه میکنی؟ خانهی توست؟ گفتم که نه، اینجا کورس است. گفتند: ترا چه به کورس، برو خانهات بنشین.»
محمدی این تهدیدها را جدی نمیگیرد. چگونه دختری که در وقت کم چنین رشدی داشته، قبول کند که آرزوهایش را میخواهند دفن کنند؟ محمدی روزی دیگر نیز به کورس میرود. نظامیان طالب باز میآیند. محمدی آن روز را چنین روایت میکند:« طالبان باز آمدند و برایم گفتند که مگر دیروز نگفته بودیم که اینجا را بسته کن. اگر بسته نمیکنی که فردا با رنجر بیاییم. خودت را با کورسات یکجا ببریم.» محمدی دروازهی کورس را بسته نمیکند؛ بلکه دروازه خیالاتاش را بسته میکند.
خانم محمدی در قبال هر افغانی که از شاگردانش میگیرد؛ احساس مسئولیت میکند. شاگردانی که قبل از سقوط در کورس ثبتنام کرده بودند، دوماه بعد، برای هریکشان زنگ میزند و آنها را در سالن مطالعه میخواهد. صنف را در اینجا برگزار میکند. وی میگوید: «به شاگردانی که ثبتنام کرده بودند، زنگ زدم و آنها را در سالن مطالعه خواستم.» وی به دلیل تهدیدات امنیتی، به شاگردانش دستور میدهد که یکی، یکی و پنج دقیقه بعد از همدیگر وارد سالن مطالعه شوند.
یأس و ناامیدی جوانان علت دیگریست که وی مرکز آموزشی را بسته میکند، او با کنایه میگوید:«وقتی در خانه باشی برای که سخنرانی کنی؟ با کی گفتگو کنی تا فنبیان را بیاموزی… و در این مدت کم هیچ مراجعه کننده نداشتم؛ چون جوانان دیگر علاقهای به این چیزها نشان نمیدادند.»
سالن مطالعه تا پنج ماه بعد از سقوط برای جوانان باز بود. او دلیل اینکه چگونه تا این مدت زمان باز بوده چنین شرح میدهد:« حویلی در جایی بود که کسی متوجه نمیشد. خوشبختانه که طالبان هم سواد خواندن را نداشتند. آنگونهای که شاگردان میآمدند، اصلاْ کسی متوجه نمیشد.» وی میافزاید دلیل دیگری که آن را نبسته بودم این بود که تعدادی انگشتشماری میآمدند. به خاطر همانها نبستم.
روزبهروز از تعداد مراجعین کم میشود. هر نفر مانند خشتیست که از دیوار آرزوهای معصومه پایین میافتد.