زمستان بود و هوا پر از ابر و برف. اقلیمِ یخ و لرزهییی ورس، آب را در حلقومِ گاو تبدیل به یخ میکرد. از صبح تا پیشین برف باریده بود و راهها پربرف بود و شاخههای درختان سفیدپوش شده بودند. چندتا کلاغ، روی شاخههای درختی نشسته بود و قاغقاغ میکرد. از بس برف میبارید، آدم دهمتر دورتر از خود را نمیدید. طاهر، دوتا بوشکه گرفت و رفت که از دریا آب بیاورد. پاپوشِ پلاستیکیاش بسیار گردنکوتاه بود و داخلاش برف میرفت. از اینکه جورابِ پشمی داشت، زیاد احساس یخی نمیکرد و زورزده میرفت. برفهای نرم و سفید را زیر پایاش لِه میکرد و بیخیال در راهاش روان بود. دستکشهای گرم و پشمیاش دستاناش را گرم نگه میداشت. سر و صورتاش را برف پوشانده بود و بر شانههایش نیز برف نشسته بود. به دریا رسید و بالاپوشاش را جمعوجور کرد و روی یخِ بزرگی نشست و بوشکههایش را پُر آب کرد. بوشکههایش را سرپوش کرد و آمادهی حرکت شد. بوشکهها را برداشت. کمرش را راست کرد و راست ایستاد، چشماش بهلطیفه خورد. بهقامتِ سیممانندِ لطیفه… برف بود و طاهر بود و لطیفه بود. لطیفه نزدیک آمد و بوشکههایش را بهزمین گذاشت. طاهر اما بوشکهها در دستاناش درجا میخکوب شده بود. یکدفعهیی بهفکر آمد، از لطیفه چشم کَند و بهراهرفتن شروع کرد. سه_چهارقدم برداشته بود که صدایی شنید. صدایی که دل بهدلاش نگذاشت و شگفتیزدهاش کرد. هیجان و شعف در چشماناش دیده میشد. بهپشتسر چرخ خورد و بهلطیفه نگاه کرد.
_بوشکههایت را بگذار!
_باشه.
_از من پر آب شود، با هم برویم…
این باهمبرویم گفتنِ لطیفه، طاهر را هیجانزده کرده بود. طاهر جوانی بود خیلی شرمی و کمروی. دستاناش را در جیب بالاپوشاش قایم کرده بود و دُمچشمی بهلطیفه نگاه میکرد. لطیفه بوشکههایش را پر آب کرد و سرپوش نمود.
_چرا گپ نمیزنی… مگه لالی؟
_چی… چی… بوشکههایت پُر شد؟
_بلی. کمکم برویم.
لطیفه گفت، پیش شو! برویم. طاهر از رفیقاناش شنیده بود که هر وقت با دختر و یا خانمی کدام جای سر خورد باید بگوید: بفرمایید! خانمها مقدماند. طاهر همین گپ را گفت و لطیفه خندهی جانانهیی کرد و جستی زد و پیش شد. لطیفه پیشپیش و طاهر از پشت سرش، برف را پایمال کرده بهسمت خانه میرفتند. از دریا دور شده بودند. برف بهشدت میبارید. لطیفه و طاهر غیر از یکدیگر هیچچیزی دیگر را نمیدیدند. صورتِ سفیدِ لطیفه را برفهای خوابیده بهرویاش سفیدتر و دیدنیتر کرده بود. بهنظر مانده شده بودند، لطیفه بوشکهها را بهزمین گذاشت و بهپشتسر چرخ خورد. طاهر نیز ایستاد و خندهخنده بهصورت لطیفه نگاه میکرد. لطیفه بهگپزدن آغاز کرد:
_میدانی طاهر! من تا هنوز هیچ پسری را دوست نداشتهام و نمیدانم دوستداشتن چیست.
_من هم مثل تو استم. من تا بهحال هیچ دختری را دوست نداشتهام. اما میدانم دوستداشتن حسِ عجیب و غریبی است. چنانکه استاد ادبیاتِ ما میگفت: دوستداشتن “خودگمکردن” است. حالا من نمیفهمم خودگمکردن چیست. طاهرِ کمروی آهستهآهسته رِندتر میشد و پُرروی میگشت. لحظاتی با هم گپ زدند و از همدیگر گفتند. طاهر و لطیفه باهم همسایه بودند و خانههایشان از یکدیگر زیاد دور نبود. پدر لطیفه، آدم اجتماعی نبود و هیچ خوش نداشت خانواده و بچههایش با همسایهها و دیگران نشستوبرخاست داشته باشد؛ بههمین دلیل لطیفه کوشش میکرد، پدرش او را با کسی نبیند. برف همچنان شدید میبارید و دو آغازگرِ عشق را در دلِ دشتِ پربرف تشویق بههم میکرد. بسیار زود بههم دل باختند و شیفتهیهم شدند. طاهر اندکی کتاب ورق زده بود و کمکم حرف گفتن بلد بود. بههمینخاطر از دوستداشتن و عشق و عاشقی، چیزهایی بهلطیفه گفت. او میگفت ما دو نوع عشق داریم: یکی عشق آسمانی و دیگر عشقِ زمینی. عشق آسمانی چنانکه میرزابیدل میگوید: او را در همهچیزدیدن است و معشوق آسمانیست. اما عشق زمینی مثل حسِ آتشینِ لیلی و مجنون بههم. فضای آرام و سردِ زمستان و دشتِ برفی را قصههای طاهر گرم کرده بود. لطیفه هیچ نمیخواست بهخانه بروند و فقط میخواست بهگپهای طاهر گوش کند. طاهر قبلا با هیچدختری گپ نزده بود و گفتوگو با لطیفه برایش تجربهی شگفتی بود. بعد از اینکه روی شانههایشان یکقَریش برف ایستاده بود، مجبور شدند بهخانه بروند. بعد هر دو جدا شده بهخانههاشان رفتند. سهروز تمام برف بارید و برف بارید… چندکمر برف بارید. بعد از آن گفتوگو لطیفه حسِ شگفتی پیدا کرده بود و ناخودآگاه بهطاهر فکر میکرد. او بهگپهای طاهر فریفته شده بود و همواره بهگپهای طاهر فکر میکرد و در دلاش ریزهریزه میکرد. زمستان، آهستهآهسته میگذشت. و طاهر و لطیفه چندبار همدیگر را در مسیر راهِ آبآوردن دیدند و بههمدیگر علاقهمندتر شدند. بهار از راه رسید و برفهای سر کوه نیز آب شدند. کوه و دشتِ روستا، سبز و سبزتر شد و هوا گرم و دلانگیز. بهارِ سالِ ۹۵، اولین بهار مشترک لطیفه و طاهر بود. بهار پر از تجربه و لحظات خوش. لطیفه و طاهر چندبار باهم در کارِ مشترک سر خوردند و قصه کردند و شاد بودند. دختران و زنان در دهکدهها دوشادوش پسران و مردان کار میکنند، بههمینخاطر لطیفه و طاهر چندبار با هم علف درو کردند و بُته و هیزم جمعآوری کردند و سراسر صمیمی و عاشقانه کار کردند. خانهی لطیفه در دامنهی کوه، بلندتر از خانهی طاهر بود. خورشید، همیشه از پشت کوه، پشت خانهی لطیفه طلوع میکرد و پشت کوهِ روبهروی خانهی طاهر غروب میکرد. بعضی صبحها دوخورشید طلوع میکرد؛ یکی خورشید طبیعی و دیگری خورشید طاهر، لطیفه. لطیفه با عشوه و ناز بهطرف خانهی طاهر مینگریست و طاهر نیز همیشه کوشش میکرد، دزدکی بهلطیفه نگاه کند. روزهای خوش این بهار نیز چون آب بهجویبار و چون باد بهدشت گذشت. و بعد از خزانِ زرد، زمستان فرا رسید. این زمستان اما زمستان بدی بود. هم برای طاهر و هم برای لطیفه. آغاز زمستان بود که خانوادهی لطیفه تصمیم گرفتند بهکابل بروند. این خبر برای طاهر بدترین خبر بود. آخرین ملاقات لطیفه و طاهر روز سوم ماهِ جدی بود که شب آنروز موتر کوچ خانوادهی لطیفه حرکت میکرد. لطیفه هقهق گریه میکرد و دستاناش را درون دستان طاهر جا داده بود و میلرزید. طاهر اما به آینده فکر میکرد و لطیفه را دلداری میکرد و امید میداد. بهسختی ازهم جدا شدند و قول دادند بههمدیگر وفادار بمانند. لطیفه با خانوادهاش رفت و دیگر بر نگشت. هرگز بر نگشت. برای همیشه رفت… طاهر همیشه به لطیفه فکر میکرد و هیچوقت ذهناش از یاد لطیفه خالی نبود. زمستان داشت میگذشت و طاهر همیشه به این فکر بود که کسی از کابل بیاید و خبری از لطیفه و خانوادهی لطیفه برایش بدهد. خانوادهی طاهر پولدار نبودند و زندگی بخورونمیری داشتند. بههمین خاطر طاهر اگر از لطیفه خواستگاری میکرد، پدر لطیفه موافقت نمیکرد. سال نو نزدیک شد و نویدِ نوروز پیش از نوروز بهروستا پیچید؛ اما این نوروز برای طاهر سیاهروز بود. یکروز آفتابی علیکربلایی بهخانهی طاهر برای گفتوگو آمده بود و بدترین خبر را برای طاهر آورده بود. علیکربلایی در کنار گپهایش خبر نامزدی لطیفه با حاجیصبور را آورده بود. حاجیصبور از قومای پدر لطیفه بود و در خارج از کشور زندگی میکرد. آدم پولداری بود. این خبر برای طاهر خبر بدی بود. بدتر این بود که از دست طاهر هیچکاری برنمیآمد و او هیچکاری نمیتوانست. رسوم اجتماعی و بیپولی طاهر را به سکوت وا میداشت. طاهر بعد از آن قضیه، منزوی و گوشهگیر و افسرده شده بود و شادی از او فرار کرده بود و با هیچچیز در آشتی نبود. زندگی بعد از لطیفه برای طاهر زندگی نبود. فقط تکرار لحظات مزخرف و بیمعنا بود که جبر روزگار برایش داده بود و سراسر با مرور خاطرههایش با لطیفه خود را مشغول میساخت؛ اما این مشغولی رنجیدهتر و دردمندترش میساخت. اینطوری یک عشق نوشگفته و پاک در نطفه خفه شد و شاخوبرگاش نارسیده خشکید…
نویسنده: حیاتالله رهیاب