Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

بهار جلوه‌های گوناگونی دارد. زیبایی طبیعت طراوت دیگری به جان آد‌می ‌‌می‌بخشد. بهار آیینه نگاه خداوند در طبیعت است. شعر و ادبیات کلمات و تصاویری‌اند که بهار را تجسم ‌می‌بخشند. بدین‌گونه ‌می‌توان گفت ادبیات و شعر چشم و چراغ طبیعت محسوب ‌می‌گردد. شاعران از مناظر گوناگون چراغ طبیعت را برافروخته‌اند. حافظ به یک نحو، مولانا به نحو دیگر:

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید (حافظ)

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی(مولانا)

اما سهراب سپهری چراغ بهار را به گونۀ دیگری برمی‌افروزد. نگاه سپهری به بهار شکل خاص است. این شکل و شمایل را ‌می‌توان در روح سپهری جستجو کرد. روح سپهری روح یگانه است. روحی است که طبیعت و انسان را در یک چشم ‌می‌بیند. هردو را مثل هم ‌می‌داند. بدون هیچ‌گونه تفاوت به هردو نگاه ‌می‌کند:

آسمان پرشد از خال پروانه‌های تماشا

عکس گنجشک افتاد در آب‌های رفاقت

فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه

باد ‌می‌آمد از سمت زنبیل سبز کرامت

شاخه مو به انگور

مبتلا بود

کودک آمد

جیب‌هایش پر از شور چیدن

ای بهار جسارت

امتداد در سایه کاج‌های تأمل

پاک شد

کودک از پشت الفاظ

تا علف‌های نرم تمایل دوید

بهاری را که سپهری ‌می‌بیند بهار زنده است. هیچ‌گاه میرایی ندارد. تمام اشیا جان دارند. با هم سخن ‌می‌گویند. با هم صحبت ‌می‌کنند. حرف همدیگر را ‌می‌شنوند. مثل تمام انسان‌ها زندگی ‌می‌کنند. در بهاری که سپهری آن را تصویر ‌می‌کند، همه‌چیز نفس ‌می‌کشند. اما صدای نفس آن‌ها جز برای تعداد اندکی قابل شنیدن نیست. این سهراب است که «صدای نفس باغچه» را ‌می‌شنود. به صدای عطسه آب گوش ‌می‌دهد. صدای چلچله را از سقف بهار تماشا ‌می‌کند:

در این خانه به گمنا‌می ‌نمناك علف نزدیكم

من صدای نفس باغچه را ‌می‌شنوم

و صدای ظلمت را وقتی از برگی ‌می‌ریزد

و صدای سرفه روشنی از پشت درخت

عطسه آب از هر رخنه سنگ

چكچك چلچله از سقف بهار

100321153633 25
سهراب سپهری

زندگی‌ای را که سهراب برای طبیعت تصور ‌می‌کند، زندگی سرشار از شادی، پاکی و صداقت است. زندگی آرام و بدون هیچ‌گونه جنجال و تشویش است. در چنین زندگی جز حرف عشق چیزی شنیده نمی‌شود. دل مثل آب جویباران زلال و پاک است. طبیعت اصالت خود را حفظ کرده است. چیزی از بیرون عارض برآن نیست. طبیعت با تمام وجود خود همدیگر را ‌می‌خرند و در کنار هم زندگی ‌می‌کنند:

آن شب هیچ‌كس از ره نمی‌آمد

تا خبر آرد از آن رنگی كه در كار شكفتن بود

كوه سنگین، سرگردان، خونسرد

باد ‌می‌آمد ولی خاموش

ابر پر میزد ولی آرام

لیکن وقتی دست صنعتگر بشر بر طبیعت خورد، طبیعت از اصل خود باز افتاد و مانوی خود را از دست داد. ابر و رعد به تپش در آمدند. حرکت وجنب وجوش آغاز گردید. کوه‌های آرام به لرزه افتادند:

لیك آن لحظه كه ناخن‌های دست‌آشنای راز

رفت تا بر تخته‌سنگی كار كندن را كند آغاز

رعد غرید

كوه را لرزاند

برق روشن كرد سنگی را كه حك شد در لحظه‌ای كوتاه

پیكر نقشی كه باید جاودان ‌می‌ماند

سهراب بر این نظر است که طبیعت به وسیله انسان از مسیر خود خارج گردیده است. سیر نزولی دارد. حرکت طبیعت به سمت خارج از خود جریان یافته است. سپهری معتقد است که اگر طبیعت به زندگی طبیعی خود ادامه دهد باید دست آدمی‌زاد از آن کوتاه گردد. او از ما ‌می‌خواهد که به خاطر اهداف مان نباید طبیعت اصیل و زنده را قربانی کنیم:

آب را گل نكنیم

در فرو دست انگار كفتری ‌می‌خورد آب

یا كه در بیشه دور، سیره‌ای پر می‌شوید

یا در آبادی كوزه‌ای پر ‌می‌گردد

آب را گل نكنیم

شاید این آب روان می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشكیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود

آب را گل نكنیم

روی زیبا دو برابر شده است

سخن سپهری در این شعر با دو محتوا ارایه شده است. در قدم نخست محتوایی را ارایه ‌می‌کند که ما از شاعر به عنوان یک انسان شاعر انتظار داریم و در قدم دوم سخن طبیعت است که به همان پیام به متن شاعرانه تبدیل شده است. اینجا شاعر خود را نیز جزء طبیعت به شمار ‌می‌آورد. اگر حرفی ‌می‌زند، حرف طبیعت است. او میان خود و طبیعت بیرون فرقی نمی‌بیند. از این خاطر میان تمام اشیای طبیعت به «آشتی» معتقد است.

خواهم آمد سر هر دیواری میخكی خواهم كاشت

پای هر پنجره شعری خواهم خواند

هر كلاغی را كاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت: چه شكوهی دارد غوك

بنابراین شعر سهراب نشانۀ روح بزرگ اوست. او روحی دارد شفاف و زلال. مثل دریا، مثل باران صادق و سرشار از طراوت. او خود، این روح بزرگ را چنین ترسیم کرده است:

تنها، و روي ساحل،

مردي به راه مي‌گذرد.

نزديك پاي او

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي‌كند به ساحل و در چشم‌هاي مرد

نقش خاطر را پر رنگ مي‌كند.

انگار

هي مي‌زند كه: مرد! كجا مي‌روي، كجا؟

و مرد مي‌رود به ره خويش.

و باد سرگران

هي مي‌زند دوباره: كجا مي‌روي؟

و مرد مي‌رود.

و باد همچنان…

بنابراین سهراب سپهری که شاعر، نقاش و عارف است، نگاه ویژه‌ای به بهار دارد. بهار از منظر سپهری شعاعی از یک پیکرۀ تجسم‌یافته است. سپهری ضمن یکی دانستن جان آدمی و جان جهانی، بر پایداری و حفظ جوهرۀ ذاتی آن تأکید می‌کند.

محمودجعفری

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=9596

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *