بنیاد امید هستم، بادآوردهی روزگار نابسامان از جاغوری غزنی تا دانشگاه کابل؛ سپس دانشگاههای JMI و MGU در شهر دهلینو هندوستان. در یکی از دوشنبههای پاییزی سال ۱۳۶۴ خورشیدی- زمانی که وزش بادهای تند ایدیولوژی از چپ و راست (چپگرایان و راستگرایان) برگهای سبز درختان شکیبایی و شکوفههای امید عدالت را بر زمین میریخت، در جمع نسل سوخته و سرگردان این سرزمین افزوده شدم. مادرم وزیربیگم، مطابق فرهنگ معمول آن زمان، زیر سن قانونی با پدرم عبدالحسین، که مردی میانسال و زنمردهای با دو دختر جوان بودهاست، وادار به ازدواج شده است. او نخستین فرزندش را، که پسری یک ساله بوده است، از دست داده و برای التیام بخشیدن آن داغ و داشتن دو دختر، منتظر تولد پسری بوده است؛ بنابراین، تولد مرا خانواده و دوستان با شلیکهای شادیانهی تفنگ “کرهبین” در دل خونین آسمان و برگزاری سهشب محفل شبنشینی و غزلگویی مرد و زن، جشن گرفتهاند. در کودکی از نوازشهای پدری محروم شدم و داغ محرومیت و حقارتهای استخوانسوز را با رگ رگ وجودم حس کردم. در فضای خفقانی جنگ، محرومیت و تبعیض، زاده و بزرگ شدم. اکنون، که گرفتار پیری زودرس شدهام و چینی نازک تنهاییام نیز ترَک برداشتهاست، دوباره زیر پرچم سپید نفس میکشم و گاهگداری دلتنگیها و واگویههای درونیام را با زبان الکن سپید یا دوبیتی و غزل، خاموشانه فریاد میزنم. به هرحال، مادرم با مایهگذاشتن از جان عزیز و مال نداشتهاش، برایم هم پدری کرد و هم مادری. مادری دارم بهتر از برگ درخت، دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی [نیست]. با حمایت، تشویق و تنبیه او توانستم به تحصیلم ادامه دهم تا دو برگ قبالهی روباه (مدارک کارشناسی ارشد) را به دست آورم. اکنون آنها را خواهم بخشید به کودک اسپندی همسایه، تا مثل خویشتنم آن را به دست باد بسپارد و رٶیای رنگینش اوج گیرد.
نمونه شعر
جوانی را هدر دادم برایت
نه تنها دل، که سر دادم برایت
برای تشنگی غنچه لبها
من آب از چشم تر دادم برایت
* * * *
عزیزان دردسر دادم شما را
ز مرگ دل خبر دادم شما را
و قاتل پر ز خون دستِ نگاهش
نشان از آن نفر دادم شما را
* * * *
شبی که یک صدا باهم گریستیم
برای رفتن ماهم، گریستیم
چنانکه آسمان هم گریه میکرد
و میسوخت آتش آهم، گریستیم
* * * *
عزیزم پشت گوشی گفته میشه_
که پای حرف اول خورده تیشه؟
تو گفتی با صدای ریشه ریشه
خداحافظ ولیکن تا همیشه!
****
تو که رفتی دو دستم سرد مانده
دو چشم تبزدهام زرد مانده
به هر دکتر که رفتم پاسخم داد
به تار و پود تو آن درد مانده
*****
خدا حافظ که رفتم از دیارت
تو میدانی محیط سنگزارت
ز مرگم گر تو در فیسبوک خواندی
بیا لطفاً سر قبرم زیارت!
****
همینکه چادرت را باد میزد
امید چشم تو فریاد میزد
پدر با تیشههای تیز تهمت
به پای خستهی بنیاد میزد
****
عزیزم! سوی دانشگاه میری
تصور کن که با من راه میری
بده بَیگ غمت را من بگیرم
تو شعرم را بخوان، ایماه! میری؟
***
بدیدم سوی دانشگاه میرفت
لبانش پر ز شعرم، آه…! میرفت
و سیبی در مسیرش زیر پا شد
بینداختش درون چاه…، میرفت
****
وطن جنگ است و خون از هر سو جاری
ابوذر رفته با رهبر مزاری
ز خونش سفرهها رنگین شد اما
ز کویته تا به کابل انتحاری
***
پدر! نامت همیشه بر زبانها
بوَد جاری ز بلخت تا کرانها
عدالت پشت ابر تیرهی حوت
از آن دوران “خالق” تا زمانها
****
من میگریم
مثل عبور سکوت
از پشت قرنها
با دیدگان تَرشدهی دموکراسی
پژواک بدویت
در گامهای شتری
که از اقیانوس منجمد میگذرد
اشکهای مرا آب میزند
غژدی
کابوس خوابهای کودکیام
تکرار میشود در من
من میگریم
نقش کفشهای کهنه بالا میآید
در گردبادی سیاه
بیرقهای سفید
روی کوهان شترها سبز میشود
تا شاه، شاه بماند و
غلام، غلام
****
تو رفتی، زندگیات روبهراه است
من اما روزگارم که سیاه است
نماد حُقّهمِهرت بر سر من
همین موی سفید و یک کلاه است
****
سیمرغ سپید عشق!
بلندپروازیات
بر فراز آبیِ کوهستانِ زندگی ام
سایه نینداخت
یخ بسته اند آبگیرهای زلال آرزو
از سَیر و سلوک عاشقانه
سی سال گذشت
تو اما از قاف بر نیامدی
فقط سایهی خوشبختیات
از سرِ خیال گذشت
اینک منم آهِ بلند یلدایی
در آستانهی فصلی سرد
در گذرگاه طلوع انتظار
***
خزان است کاج ما را سر بریدند
پرستوهای دانایی پریدند
کلاغان بر درخت دوستی ما
نشستند دشمنی را آفریدند
***
چه شورانگیز انتظاری!
که نفهمیدم گذر از کوتل میانسالی را
اما هنوز زمستان است
برف بر شقیقهها
چشم بر دقیقهها
واژگانی سرگردان بر کاغذ
نشستهاند
سپید
و عشق گُرگرفتهات
سپیدکنندهی عتیقههاست
فروپاشی؛ یعنی:
امارت کنی
بر آوار جمهوریت عشق