حکمت نظری، یکی از شاعرهای خوب شعر معاصر افغانستان است. او شاعر پختهکار و شوریدهسری است. زبان شعرش عاطفی و عامفهم است. در شعرهایش تغزل و خیال، موج میزند. نظری از روزگار و دنیای اطرافش بیشتر مضمونهای عاشقانه و اجتماعی را بر میچیند و شعر میسراید. شعرهای پر عاطفه و روانش باعث شده تا در سراسر جغرافیای افغانستان خوانندههای خودش را پیدا کند.
حکمت نظری، در روستای «توچی» ولسوالی «قرهباغ» ولایت غزنی به دنیا آمده است. از او در مورد سال تولدش پرسیدم، برایم چنین نقلی کرد:«پدر و مادرم دقیق نمیدانند که در کدام سال زاده شدهام؛ اما مادرم نام فرماندهٔ مشهور قریهی ما را میگیرد و میگوید، دقیقا در روز کشتهشدن او زاده شدهام. همیشه در تلاش بودم، که بدانم آن مرد خدا در کدام سال عمرش را به من داده است. قبرش را که پیدا کردم، رویش نوشته بود: مرحوم… فرزند… در 16 قوس سال(1368ه.ش) عمر 50 سالگی جام شهادت نوشید.»
نظری، درسهای ابتداییاش را در سرزمین مادریاش، در مکتب «سلطان ابراهیم آهین»، خوانده و از لیسه «مولانا جامی جنگلگ» مدرک فراغت گرفته است.
کودکیها و نوجوانیهایش را در دهکده با درس و دهقانی سپری کرده است. طوری که خودش میگوید، آب و هوای تازه و پر طروات قریه را نفس کشیده و از کاریزها و چشمههای زلال دهکدهاش آب نوشیده است. در گندمزارها گشته و غروب را در تپه و کرانههای روستا به تماشا نشسته است. هنوز که هنوز، صدای بع بع رمهٔ بز و گوسفندها را میشنود و هنوز، بوی نان تنوری خوشپخت وطنی، در مشامش میپیچد.
نظری از نوجوانی ذوق ادبی داشته و با همصنفیهایش جریدهای را در مکتب مولانا جامی جنگلگ به راه انداخته بودهاند و در آن فعالیت ادبی-فرهنگی میکردهاند.
او پس از گذراندن دوازده سال درس مکتب، در سال (۱۳۸۷ه.ش)، غزنه را به مقصد هریوا ترک میکند. در آنجا، وارد دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه هرات میشود و سرانجام مدرک کارشناسیاش را در رشتهٔ ادبیات فارسیدری، از همانجا بدست میآورد.
در کنار درسهای دانشگاهش در برنامهها و انجمنهای ادبی نیز شرکت میجسته است. نظری در این باره با شوخطبعی چنین گفت:«به قول بعضیها انجمن ادبی هرات را اجاره کرده بودم و در هیچ برنامهاش غیرحاضر نبودم. چهار سال بعدش که فارغ شدم، چیزی جز برگهٔ کاغذی در دست نداشتم. اما همان برگهٔ کاغذی را که در دست داشتم، دستم را گرفت و تا اکنون با عشق ادبیات تدریس میکنم. کاش دنیا مثل ادبیات میبود.»
حکمت نظری، فعلا در مرکز شهر غزنی زندهگی میکند. او در دیار سنایی نیز کارهای ادبی ارزندهٔ کرده است. انجمن ادبی «خانهخیام» را با دوستانش در غزنی راهاندازی کرده و در آنجا گردهمیهای ادبی و برنامههای شعرخوانی و نقد ادبی را تا قبل از سقوط دولت برگزار میکردهاند. در کنار این، در سال (۱۳۹۱ه.ش.) کتابخانه «بونصر مشکان» با تعدادی از فرهنگیها و همفکرها ایجاد کردهاند. از سال(۱۳۹۳ه.ش) تا سال (۱۴۰۰ه.ش)، مدیر مسئول این کتابخانه و دبیر بخش ادبی خانه خیام بوده است.
حکمت نظری، از سال (۱۳۹۲ه.ش.) تا سال (۱۳۹۷ه.ش) در دانشگاه غزنی، فنون ادبی، عروض و تاریخ ادبیات را درس گفته است.هنوز هم شغل آموزگاری را پیش میبرد.
او طی این نه سال فعالیت در بخش ادبیات و فرهنگ، نخستین اثر شعریاش که سرودههایش را در قالب دوبیتی در خود جا داده است، در سال (۱۳۹۵ه.ش)، به نام «غرق در ماه»، که از سوی خانهی خیام چاپ شده است، وارد دنیای کتاب کرده است.
همچنان، او مجموعهٔ دیگری را به نام «عبور از سنگ»، که شعرهای شاعرهای معاصر غزنه را در خود گنجانیده است نیز با هزینه شخصیاش در سال (۱۳۹۸ه.ش)، به چاپ رسانده است.
به گفتهٔ ایشان، «بولبیهای بیصدا» اثر حسنقاسمی و چندین گاهنامهٔ دیگر نیز به همت خانه خیام نشر شده است.
نظری، بارها در خانه خیام برنامههای نقد شعر و داستان، آموزش عروض و کارگاههای دیگر برگزار کرده است.
او، پس از این فعالیتهای ادبیفرهنگی، برای ادامهٔ تحصیلاتعالی، به ایران میکوچد. در دانشگاه یزد وارد دانشگدهٔ ادبیات فارسیدری میشود و مدرک کارشناسیارشدش را در سال (۱۴۰۰ه.ش) از ایران میگیرد.
این شاعر خوب دیار سنایی، برای نخستین بار در سال (۱۴۰۰ه.ش) در جشنواره «زخمهای جنگ»، اشتراک کرده و مقام دوم این رویداد ادبی را نیز در کارنامهاش ثبت کرده است.
او میگوید، یک مجموعه غزل آمادهٔ چاپ دارد که به زودی به زیور چاپ آراسته خواهد شد.
نمونه شعر
۱.
این روزها که حال دلم رو به راه نیست
گاهی خبر بگیر عزیزم! گناه نیست
خواهد گذشت این شب ما هم، عزیز من
تقدیر آدمیست، همیشه سیاه نیست
گاهی بگیر در بغلِ خود سرِ مرا
سرها همیشهوقت برای کلاه نیست
یک روز بیمقدمه از دست میروم
ماندن درین جهانِ سگی دلبهخواه نیست
یک روز تا نگاه کنی نیستم،
چه سود-
با حسرتی عمیق بگویی که آه! نیست
ماهیست آنکه خُفته در آغوش آبها
دستی بکش بر آب ببین خوب، ماه نیست
گاهی نگاه کن به عقب، مطمئن نباش
هر ایستاده پشت سرت تکیه گاه نیست
۲.
یک سر و گردن بلند از دیگرانی کوچهگی
لکلکی در بین خیل کفترانی کوچهگی
راه میافتی و قُمری میزند پر در تنت
شال آبی هم نپوشی، آسمانی کوچهگی
مُژه برهم میگذاری تا به من ثابت کنی
میشود پنهان به هر چشمت جهانی کوچهگی
زلفِ آشفته لبِ خندان، یخن تا نیمه چاک
حرف حافظ را به کرسی مینشانی کوچهگی؟
نشئهگیِ هرچه ساغر را به آدم میدهی
یک دو بوسه بیشتر کن مَیزَبانی کوچهگی
۳.
میبینمت تمام تنم مست میشود
هی تکه تکه پیرهنم مست میشود
من را ببخش اگر سخنِ یاوه گفته ام
در پیش چشم تو سخنم مست میشود
بر گور من به رقص اگر پرچم سپید-
دیدی، به کس نگو، کفنم مست میشود
گفتی که حرف خیر بگو، بوسهام زدی
کی گفته میتوان ؟ دهنم مست میشود!
حتا به کوههای بلندی، بلندتر
حرفی اگر ز تو بزنم، مست میشود
۴.
به هر طریق مرا یاد میکنی جانم!
قسم که جان مرا شاد میکنی جانم!
چقدر بوسه سر بوسه میگذاری، ها؟
تو کاخ بوسهیی آباد میکنی، جانم؟
چنین ادامه دهی شک ندارم اینکه مرا
دچار بوسگیِ حاد میکنی جانم
دلم گرفت، بگو کفتران وحشی را
چه وقت از قفس آزاد میکنی جانم
برقص، گور نیاکان جنگ، ویرانی…
تو مغز فاجعه را باد میکنی جانم
۵.
سیگار با شراب… سرت گیج میرود
بس کن برو بخواب! سرت گیج میرود
این عکس سالهاست تو را سیل میکند
خود را نده عذاب! سرت گیج میرود
پا شو بزن دوباره که حال تو خوب نیست-
بر صورت خود آب، سرت گیج میرود
یک چند شُپ بگیر بزن باز… آه نه!
بگذار! بیحساب؛ سرت گیج میرود
با پا بزن که دور شود صندلی کمی
در گردنت طناب، سرت گیج میرود
۶.
شبیه کوزهی آبی که انجماد گرفت
دلم گرفته عزیزم، دلم زیاد گرفته
شبیه کودک غمگین و کوچکیست دل من
تو نیستی و پس از تو بهانه یاد گرفت
من آن «چراغ اریکین» کهنهاستم عزیزم
که دستهای نبود تو سمت باد گرفته
نگاه کن، نگاه کن، شبیه کابل ام، آری
که طالبان تروریست با جهاد گرفته
نوازشم کن و بگذار با تو خوب بمانم
مرا که عالم و آدم به انتقاد گرفته
۷.
به هر طرف که دویدی، دوید از پشتت
به خانهات نرسیدی، رسید از پشتت
برادرت که کمی آنطرفتر از تو بود
صدای فیر مسلسل شنید از پشتت
تو هیچ چیز ندیدی، کسی دگر میگفت:
شیار سرخ به پایین خزید از پشتت
تو اُفِتادی و یک جاده آدم افتادند
بدون فاصله روحت پرید از پشتت
به جای مرهم و دارو گرفت زهر انداخت
گلوله را که طبیبات کشید از پشتت
گرفته بود تو را سخت در بغل تابوت
تو پیشرو همگی ناامید از پشتت
۸.
زیباییاش یک چیز نه یک چیز دیگر بود
زیباییاش از درک یک شاعر فراتر بود
ماهی دو نیم افتاده در بالای چشمانش؛
زیباییاش در حد اعجاز پیمبر بود
پیراهن آبی به تن میکرد گهگاهی
ماهیای در هر آستین او شناور بود
بوسیدمش آتش گرفتم، خوب یادم هست
روز سه شنبه بیست و دوی ماه آذر بود
یادش بخیر آن وقتها دیگر نمیآیند
سال هزار و بوسه و لبخندِ دلبر بود
گزارش از: فیروز میرزا