Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

مجموعه شعر «ریگی به کفش دریا» اثر تازه ابراهیم امینی زیر چاپ رفت.

ابراهیم امینی شاعر جوان و شناخته‌شده‌ی کشور در صفحه فیسبوکش ضمن اعلام این خبر نوشته است که این اثر شامل غزلیات، چندین رباعی، دوبیتی‌ها، شماری نمایی کوته و جسارت‌هایی در ساحت شعر نو است.

به گفته‌ی امینی، قرار است این کتاب از سوی انتشارات «آی خانم» در افغانستان به چاپ برسد.

از ابراهیم امینی چندین اثر دیگر به نام‌های «وقتی هوای چشم ترا مه گرفته بود» ( ۱۳۸۶ – انجمن فرهنگی ظهیر الدین محمدبابر)؛ «نوشته‌ام که خط بزنی» ( ۱۳۸۷- حلقه فرهنگی زلف یار)؛«گریه در گودال» ( ۱۳۸۹ -انجمن قلم افغانستان)؛ «زخم زیبایی» ( ۱۳۹۰ -موسسه فرهنگی دردری) به چاپ رسیده است.

ابراهیم امینی
ابراهیم امینی

با تو در کنج کافه‌یی متروک، بی‌تو در ناکجای این خاکم

بی‌تو چون دشت های لم‌یزرع، با تو چون کُردهای تریاکم

ترم از گریه‌هایت ای ابرم، خون شد از درد خانۀ صبرم

بگذار آفتاب از قبرم بکشاند مرا که در لاکم…

کرم زد خاطرات خوبی را، سحری را دم غروبی را

چار فصل دلم زمستان است، آسمان در تصور خاکم

سر به هر مانع جنون‌زده‌ام، از خودم هر طرف برون زده‌ام

جای نان، مدتی است خون زده‌ام، زخمی‌ام شانه‌های ضحاکم

تب من تاب را به سخره گرفت، چشم من خواب را به سخره گرفت

دل من آخ! روی سفره گرفت، مصرع بی‌خودم نکن پاکم!

در جهنم‌ترین زمین با هم گوش دادیم و هیچ گپ نزدیم

تو یک «آتشفشان خاموشی!» من ولی «راک»‌های غمناکم

ظاهر «خشرۀ» مرا دیدی، با خودت بی‌اراده خندیدی

ظاهرن خوب! شاید این باشم، نازنین از دلم ولی پاکم

شاید امروز باد برخیزد و مرا سوی مقصدم ببرد

واقعن یک «پلاستیک» ام من، می‌برد باد سمت خاشاکم

***

دست از تو می‌شستم کف صابون پر از خون بود

پیش اناری گریه کردم خون پر از خون بود

وارد شدم در زندگی یک زن زیبا

جادستی دروازه از بیرون پر از خون بود

بی‌دست و پا در بی‌سرانجامی رها بودم

لب‌های (دشت لیلی) مجنون پر از خون بود

خانه گریز روستای کوچکت بودم

در دامنت باغ گلاباتون پر از خون بود

زن‌های بسیاری شریک قصه ام بودند

شب‌های بسیاری دل خاتون پر از خون بود

××

یک جمله هم در وضع من شادی نیاورده است

دیدی از آغاز غزل، مضمون پر از خون بود

***

بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است

غلتیده‌ام روی اتاق و پرده پایین است

آن شاخۀ مشکوک پشت شیشه یادم هست

به قول فرخزاد: “شاید زنده گی این است!”

وقتی دهانم مثل زخمی باز می‌ماند

وقتی زبانم تکه یی از طعن و توهین است

وقتی که سم می‌گریم و خاشاک می‌خندم

باید بگویی: “مرد بدبخت است، بدبین است”

مخلوطی از خون و خیانت‌هاستم اما

در کام مرگ این طعمۀ شوریده شیرین است

پیراهن من گور سیاری است، می‌بینی؟

می دانی، این شب‌ها دلم دارالمجانین است

در حلقه‌های حیله‌های دود می پوسم

دیگر برایم مصرف مشروب سنگین است

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=4646

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *