Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

بازنویسی: محمود جعفری

یکی بود، یکی نبود. در روزگار قدیم، مردمی بسیار ساده و زحمتکش در شهر بامیان زندگی می‏کردند. آن‌ها زمستان‏‌ها‏ی سختی داشتند. هفت ماه زمستان را در غارها‏ی سرد به سر می‌بردند و شب را به روز می‏‌آوردند. در بهار به کشت و زرع می‌‏پرداختند. گندم للمی‏ و کچالو بیشترین محصولات زراعتی آن‌ها بود. درخت‏‌ها‏ی میوه کمتر در آنجا محصول می‌‏داد. از این جهت تمام حاصلات آن‏ها‏ از همین دو چیز تشکیل می‏شد. بهار می‏کاشتند و در تابستان و یا خزان محصولات خود را جمع‌آوری کرده، به خانه‌‏ها‏یشان می‌‏بردند. زمستان‌‏ها‏ را با همین محصولات سپری می‏‌کردند. گاهی همین مقدار غله هم می‌سر نمی‏‌شد و سیل خروشان از هر کوه و درّه سرازیر می‏‌شد و همۀ دار و ندارشان را با خود می‌‏برد. هیچ راه چاره‏ای هم نمی‌‏یافتند.

روزی از روزها مرد غریب‌ه‏ای در بامیان پیدا شد. این مرد، شمشیر دو‌دَم در کمر داشت. هیکل تنومند او باعث می‏‌شد که مردم از اصل و نسب او بپرسند. گاهی هم وضعیت خود را برای او نقل می‏‌کردند و راه چاره‏ای از او می‏‌خواستند. مرد غریبه که تا هنوز خود را معرفی نکرده بود، به آن‌ها پیشنهاد داد، مقداری پنیر تهیه کنند. مردم تا حد توان، پنیر آماده کرده، نزد مرد آوردند. مرد مقداری از پنیر را به رودخانه انداخت. به قدرت الهی، آب رودخانه ایستاد شد و بندی را تشکیل داد که بعدا به نام «بند پنیر» خوانده می‏‌شد.

مردم از دیدن این معجزه، دانستند که آن مرد باخدا و درست‌کار است. از او خواستند تا خود را معرفی کند. وقتی مرد خود را معرفی کرد، همه به دست و پایش افتادند. از او خواهش کردند با دست معجزه‌‌گر خود، جلوی سیلاب‌ها را بگیرد. مرد با صدای بلند بر قسمت دیگر رودخانه فریاد زد. با اراده الهی بند دیگری تشکیل شد و ذخیره‌‏گاه نویی ایجاد گردید. اسم این ذخیره‏گاه بعداً «بند هیبت»شد. همین‏طور بندهای دیگری به وجود آمدند که مردم آن‌ها را به نام بند غلامان، بند قمبر، بند ذوالفقار و بند پودینه نام‏گذاری کردند.

منابع:

جاوید، عبدالاحمد. (1391). بامیان در باستان و در داستان. به کوشش پوهاند محمد یونس طغیان ساکایی. کابل: چاپخانه حبیب‌الله حسیب. صص 81-82.

 

 

 

لینک کوتاه:​ https://farhangpress.af/?p=7277

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *